سفرنامه یک روز پاییزی

 - ایستاده ایم در شلوغی هفت تیر. مردی هم ایستاده کنارمان. دارد می گوید مردم باید بایستند. نباید در برابر حملاتشان متفرق شوند. می گوید این تنها راه مقابله است. خیلی حرفهای دیگر هم زد. وقتی داشت می رفت گفت این چیزها را به پای همه ما ننویسید. ما هم با مردمیم. معلوم نیست اینها را از کجا پیدا کرده اند. آدم هم این قدر بی رحم و مروت. من را اگر اعدام هم بکنند در کنارشان نمی ایستم. پرسیدیم شما؟ کارتش را نشان داد سرهنگ سپاه بود...

- از هفت تیر هلمان داده اند پایین. ایستاده ایم جایی حوالی کریمخان. ایستاده ایم فقط که ناگهان حمله می کنند. خسته تر از آنیم که با سرعت فرار کنیم. دختری که کنارم ایستاده تا می آید به خودش بجنبد با باتوم برقی محکم می زنند به کمرش. دختر نقش زمین می شود. به همراه خانمی ۵۰ ساله به طرفش می رویم تا بلندش کنیم. دختر دارد ناله و نفرین می کند و نمی تواند روی پاهایش بایستد. زن دلداریش می دهد. دارد می گوید همین است دیگر برای آزادی باید هزینه داد. در همین حین سنگی می آید صاف می خورد وسط سر همان خانم. جیغ می کشم از صدایش و خون می پاشد به لباسم. خانم با لبخند به من که همین جور اشکهایم دارد می آید پایین نگاه می کند و می گوید نگفتم برای آزادی باید هزینه داد...

- رسیده ام به یوسف آباد. از دوستانم که جدا می شوم دوباره حمله می کنند. هلم می دهند داخل یک کوچه باریک. تا باتومش را بالا می برد کسی حائلم می شود. از همین جوجه بسیجیها. کارتش را درمی آورد و می گوید برادر ما از خودیم داشتیم می رفتیم خانه. آنها که رفتند با تعجب نگاهش می کنم. می گوید: یک دختر تنها. نامردی بود به خدا...   

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو