پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۰۹

من امروز

  ...و نمی دانی چه تلخی غریبی گریبان آدم را می گیرد میان این چله نشینی صبورانه آرام آن زمان که می شنوی "دوستت دارم"  از آدمی که هیچ هم دوستش نداری...

برای دل کوچک یک دوست

  هی با توام. یک موقع خوف نکنی ها. تو تنها نیستی.بزار هرکی هرچی می خواد بگه اما  اگر من به تو گفتم هستم منظورم تا تهش بود. چشمشو در می یارم هرکی بخواد به تو و دنیات چپ نگاه کنه. اینو به همه بگو ...

غزلواره ای برای تو

  نگاهم کن پا به ماه حسی تازه ام و کودکم را از جنس عشق و غزل به دنیا خواهم آورد در سرای نور اگر چشمانت رخصت دهند...

یک پست کاملا شخصی

  دیگر نمی شود. دیگر نمی توانم به این بازی قدرت ادامه دهم. اینجا آخر خط است. خوب که نگاه کنی می بینی مرا ایستاده ام اینجا میان آوار باورهایم. درست مثل آن مبارزی که خستگی در تنش مانده از بس فکر می کرده هدفش ارزش جنگیدن دارد و حالا در نقطه انتهایی مسیر به جای تمام آن چیزهایی که سرخوشانه تصورش را می کرده تنها چیزی که نصیبش شده از تمام دنیا یک هیچ بزرگ است. همان قدر بی رمق ایستاده ام اینجا. حتما می بینی ام اگر که خوب نگاه کنی...

مثلا شعر

  بگذار لحظه ها راه خود را باز کنند از جایی حوالی نبودنت چه فرقی می کند؟ وقتی من هنوز لبریز می شوم از حسی ناشناخته آن زمان که عاشقانه هایم نرم می خزد میان خطوطم لای شعرم...

باز هم زندگی

  من که یادم نیست. اما تصویر آن دخترکی که قصد بغل کردنت را داشته که فکر می کرده تو عروسک جدیدش هستی درست در اولین روزی که تو را به خانه آوردند باید دیدنی بوده باشد. همان لحظه ای که شروع کردی به گریه و دخترک از ترس پا به فرار گذاشت و پشت دیواری پنهان شد و تا مدتها دور و برت آفتابی نمی شده. این اولین آشنایی من و تو بوده گویا. اما بعدش را که یادم هست. تمام لحظات بزرگ شدنمان در کنار هم. تمام شیطنتهایمان. تمام بازیهایمان.تمام لحظه لحظه هایی که در کنار هم بودیم. پشت به پشت هم .دوش به دوش هم. و حالا امروز آن پسرک کوچکی که با گریه اش مرا فراری داد بزرگ شده. آن قدر بزرگ که تصمیم بگیرد خانه ای داشته باشد و خانواده ای. آن قدر بزرگ که تصمیم بگیرد همسر باشد همراه باشد تکیه گاه باشد. حالا دقیقا در همین لحظه که من نشسته ام میان حجم خالی اتاقم نمی دانم در مراسم امشب قرار است چه بگذرد. قصد همراهیت را هم نداشتم. از بس از خودم مطمئن نبودم. از بس می ترسیدم مبادا آن وسط اشکم سرازیر شود. اما قیافه بغ کرده ات را که دیدم نظرم عوض شد. اعتراف می کنم هیچ وقت به چنین روزی فکر نکرده بودم. به روزی که بروی که دیگر د

کاش این فقط یک داستان بود

پسر مادر نداشت. خودش بود و پدرش که به تنهایی بزرگش کرده بود. روز ۱۸ تیر بود. پسر همراه نامزدش در خیابان بود که مامورها ریختند و با باتوم محکم به صورتش کوبیدند و کشان کشان با خود بردندش. نامزدش هیچ کاری نتوانسته بود بکند. دو روز بعد پدر را خبر کردند که پسرت در بیمارستان است. پسر آنجا بود با دو مامور و سر و صورت باندپیچی شده. پدرش چهار روز بالای سرش بود و پسر رفته رفته بهتر می شد. روز چهارم که پدر به دنبال دارو داروخانه ها را بالا و پایین می کرد پسر را با خود بردند. پدر که برگشت تخت خالی بود. روز ۸ مرداد برای پدر بدترین روز خدا بود. دارم فکر می کنم کدام لحظه اش سختتر گذشته بر پدر؟ آن زمان که زنگ زدند و گفتند که برای شناسایی برود یا آن لحظه که در آن یخچال باز شده و پسرش را دیده سرد و سنگین خوابیده با بدنی که یک جای سالم در آن نبوده  و با چشمی که شکنجه از بین برده بودش یا آن زمان که فهمیده تمام اعضای داخلی پسرش را درآورده اند یا شاید هم آن زمانی که آن برگه را جلویش گذاشتند که تایید کند پسرش در اثر بیماری مرده و حق هم ندارد برایش عزاداری کند وگرنه همین جسد را هم بهش نمی دهند. نمی دانم. اما