کاش این فقط یک داستان بود

پسر مادر نداشت. خودش بود و پدرش که به تنهایی بزرگش کرده بود. روز ۱۸ تیر بود. پسر همراه نامزدش در خیابان بود که مامورها ریختند و با باتوم محکم به صورتش کوبیدند و کشان کشان با خود بردندش. نامزدش هیچ کاری نتوانسته بود بکند. دو روز بعد پدر را خبر کردند که پسرت در بیمارستان است. پسر آنجا بود با دو مامور و سر و صورت باندپیچی شده. پدرش چهار روز بالای سرش بود و پسر رفته رفته بهتر می شد. روز چهارم که پدر به دنبال دارو داروخانه ها را بالا و پایین می کرد پسر را با خود بردند. پدر که برگشت تخت خالی بود. روز ۸ مرداد برای پدر بدترین روز خدا بود. دارم فکر می کنم کدام لحظه اش سختتر گذشته بر پدر؟ آن زمان که زنگ زدند و گفتند که برای شناسایی برود یا آن لحظه که در آن یخچال باز شده و پسرش را دیده سرد و سنگین خوابیده با بدنی که یک جای سالم در آن نبوده  و با چشمی که شکنجه از بین برده بودش یا آن زمان که فهمیده تمام اعضای داخلی پسرش را درآورده اند یا شاید هم آن زمانی که آن برگه را جلویش گذاشتند که تایید کند پسرش در اثر بیماری مرده و حق هم ندارد برایش عزاداری کند وگرنه همین جسد را هم بهش نمی دهند. نمی دانم. اما آنها یک چیز مهم را یادشان رفته بود. که یک پسر قهرمان حتما حتما تربیت شده یک قهرمان است. پدر شجاعانه ترین کار ممکن را کرد. همان جا اعلام کرد نه برگه را امضا می کند نه جسد پسرش را می خواهد. دلش را سنگ می کند و از پسرش می گذرد اما سکوت نمی کند و به همه خواهد گفت که پسرش نمرده بلکه او را کشته اند آن هم به فجیع ترین شکل ممکن. و حالا چند شبانه روز است که در خانه پدر باز است مردم می آیند و می روند  بی اعتنا به مامورها عزاداری می کنند و ماجرا را برای هم تعریف می کنند. حتی شنیده ام خانواده های دیگر هم که حق عزاداری ندارند به آنجا پناهنده شده اند تا شاید بتوانند با خیال راحت برای عزیزانشان گریه کنند. پدر ایستاده مثل کوه . پدر حالا برای همه یک قهرمان است اما من می دانم ته دلش آرزو می کند کاش هنوز فقط برای پسرش پدر بود...   

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو