پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۰۹

عنوان ندارد

  دخترك را يادت هست؟ همان كه روزگاري عاشقت بود. همان كه هرچه مي گفتي بي چون و چرا قبول مي كرد. همان كه همه چيز را سپرده بود به دستت و ايمان داشت تو بهتر مي داني كه چه چيزي صلاح است. همان كه فكر مي كرد اگر هيچ كس هم نباشد تو حواست بهش هست. حواست بهش نبود. كه اگر بود گريه هايش در تمام اين سالها اين طور بي پاسخ نمي ماند. كه دستش را مي گرفتي و نمي گذاشتي اين همه رها شود و سايه. مي خواهم بدانم اصلا برايت مهم بود وقتي آرزوهايش را پيش پايت قرباني مي كرد؟ اصلا مي ديدي اش يا نه؟ دخترك خسته است. ديگر از جهنمت هم نمي ترسد. به بهشتت هم اميدي ندارد. ديگر عاشقت هم نيست حتي. فقط به حرمت بزرگتري قابل احترام مي داندت. دخترك تو را همين طور كه هستي پذيرفته قادر متعال. كه بيشتر از رحمان و رحيم بودنت قدرتت را به رخش كشيدي. تو هم اگر دوست داشتي او را همين طورها بخواه اگر نه در جهنمت را باز بگذار دخترك بهشتي كه به بهاي قرباني شدن عزيزانش باشد را نمي خواهد ...  

قصه آخر

  هزار و یک سال هم که طول بکشد به شوق آن عاشقانه ترین روایت آخر پیدایت خواهم کرد و در آغوشت به خواب خواهم رفت...

دردلهای یک آدم که از دفاع فقط چند ساعت فاصله گرفته

  و اینچنین بود که ما در واپسین روز تابستان سنه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی به دریافت مدرک کارشناسی ارشد معماری با درجه عالی نائل آمدیم. امید است هرآنکس در این یک سال اخیر با این بنده سراپا تقصیر برخورد داشته و از اخلاق بسیار خوب اینجانب مستقیذ گردیده - چه آنان که به روی خود نیاورده و به دل نگرفتند چه آنان که با من کمترین برخورد کرده  چه آنان که گام را از این هم فراتر نهاده و جوابی داده اند دندان شکن و در پاره ای مواقع دل شکن و چه آنان که به هیچ کجایشان هم حساب نکردند این حالات روحی ما را- این خطا را بر من ببخشایند که جبر زمانه اینگونه ایجاب می کرد . حلالم کنید و اگر توانستید از من به دل نگیرید.                                                                                                والسلام  پینوشت ۱:  دو تا تبریک عالی دریافت کردم که لذتش کم از دریافت درجه عالی نبود. مرسی از هر دوتون خیلی خیلی زیاد( بعد یعنی این خیلی خیلی که نوشتم معلومه که یعنی چقدر؟؟؟) پینوشت ۲:  شاید روزی نوشتم از غربت امروز. نخواستم خلق خودم و شما را تنگ کنم. اما خواهم نوشت روزی از جایی که خالی مانده

دردلهای یک آدم که با دفاع فقط چند ساعت فاصله دارد

  می دانم ها که خبری نیست. که می روم و می آیند و یک سری سوال می پرسند من باب خالی نبودن عریضه و یک سری جواب می شنوند بی ربط و باربط. نمره ای داده می شود و خلاص. نیم نمره بالاتر و پایینترش هم خیلی توفیر نمی کند. بعد هم همه چیز یادت می رود انگار نه انگار که خانی آمده و رفته. فقط این بار مسئولیت را که می گذاری زمین روحت سبک می شود یک هو. دقیقا مثل بعد از کنکور می ماند. دقیقا فردایش صبح که از خواب بلند می شوی و ناخودآگاه داری برنامه می ریزی که کدام درس را اول بخوانی بعد یادت می افتد که ای بابا تمام شد رفت و یک خنده گل و گشاد می نشیند روی لبت. گیرم اصلا خوب هم نداده باشی امتحان را. همین نفسی که از سر آسودگی رها می کنی در فضا به دنیا می ارزد. همه اینها را می دانم اما نمی دانم چرا باز خوابم نمی برد از بس استرس دارم. فردا ساعت ۹ صبح پرونده ۲۱ سال درس خواندنم بسته می شود برای همیشه. برایم دعا کنید ...  پینوشت :  نمی دانم باز هم لازم به تذکر هست که بعضی زمانها را فقط با بعضی بودنها می توان از سر گذراند؟

برای ثبت در تاریخ

  شما را نمی دانم. اما من اگر بودم برای این خیابانهای روزمره معمولی اسم دیگری می گذاشتم. برای همین ها که کشدار لابه لای شهرم می چرخند و خودشان هم نمی دانند که کجا می روند. که برای من ولیعصر وقتی داری از آن پله ها سرازیر می شوی که برسی به  پارک ساعی یعنی روز زنجیره انسانی. زیرگذر آزادی وقتی با شتاب داری ازش عبور می کنی و چشمت می افتد به دورنمای میدان یعنی 25 خرداد. انقلاب، ونک، جام جم، هفت تیر، توپخانه و ... همه شان را خوب که نگاه کنی یعنی ما با فریادهایی که جا گذاشتیمشان در زمان و برق امیدواری چشمانمان. شما را نمی دانم. اما من فارغ از تمام تحلیلها و محاسبات، فارغ از اینکه حضور میلیونی ما به پای کس دیگری نوشته شود یا نه و فقط برای اینکه حضورمان در سکون روزمرگیها گم نشود خواهم آمد به حرمت همان امیدواری جاری بینمان و به حرمت ایرانم و به حرمت آزادی ... پینوشت:  این متن مال دیشبه. مال اون ساعتهایی که دسترسی به بلاگفا امکانپذیر نبود. اما امروز  خواستم اینجا بگذارمش تا یادم نرود در چنین روزی من به ایرانی بودنم و به کنار هم بودنمان افتخار کردم. 

کاش اینجا را می خواندید

  اين بارٍ زندگي بد چيزي است. گاهي نمي شود يك تنه به دوشش كشيد. بعد الان دقيقا از اين وقتهاست. وسط اين زندگي شلوغ پلوغ من يك پايان نامه اي هم هست كه عين بختك افتاده روي روزهايم و از بعد از عيد جاخوش كرده روي اعصابم از بس شمارش معكوس شروع شده و من دست تنها نمي توانم به همه اين كارها برسم . بعد اين جوري كه مي شود شكلم عوض مي شود تلخ مي شوم و ساكت. آن قدر كسالت بار مي شوم كه خودم هم دلم براي اطرافيانم مي سوزد از بس مجبورند اين نسيم بدعنق را تحمل كنند. حالا دم دفاع اين جوريها شده ام. بعد نمي دانم چي شد من كه از افتخاراتم همين بس كه هميشه يك تنه كارهايم را انجام مي دادم  يه هو ديگر دلم استقلال نخواست. دلم خواست كسي بود گاهي كمي اين بار را سبك مي كرد. دلم محبت خواست و حمايت. دلم يك لبخند خواست و يك جمله فقط كه اطمينان دهد همه چيز درست مي شود. اعتراف مي كنم هيچ وقت تنهاييم مثل اين چند وقت اين جور توي صورتم نزده بود. هيچ وقت اين طور نترسيده بودم ازش. نمي خواستم كابوس چند ماه پيش دوباره تكرار شود. ترسيدم باز برگردم به همان روزها. از تنهاييم ترسيدم. از برگشتن به روزهايي كه به پايان فكر كردم. از

شبانه روز

  شب پر است از صدای ساکت گریه پیچیده در بستری که روزی قرار بود عطر تنی در آن بپیچد و روز پر است از تو تویی که رفته ای خیلی وقت است که رفته ای ...

رازهایی درباره زنان

  نشست تو ماشین. دستهاشو سفت گرفت به فرمون. گردن صاف،مستقیم خیره شد به جلو. انگار که می خواد یه بیانیه مهم صادر کنه، همونجور قاطع گفت: "نه". گفتم:"خود دانی ،ولی آنقدر تو با این بیچاره گفتی و خندیدی حالا چه رویاها که با خودش نمی بافه". گفت: "اشتباهشون دقیقا همین جاست. این آدم ،آدم من نیست که تونستم باهاش این جور راحت باشم.آدم من اون کسیه که وقتی دیدمش، دست و پام بلرزه، دلم هری بریزه پایین، همون که وادارم کنه گلوم خشک بشه ،درجه حرارتم بره بالا، استرس بگیرم و مدام به این فکر کنم که مبادا کاری کنم خوشش نیاد. آدم من اون کسیه که قلبمو بلرزونه.که اگه لرزید دیگه نمی شه پا بندازی رو پا و صاف تو چشاش نگاه کنی و هرکاری دوست داری انجام بدی بی توجه به حضورش. این راحتی بیش از حد یعنی این آدم فقط می تونه یه دوست خوب باشه نه بیشتر." بیانیه شو صادر کرده بود، دیگه تا خونه هیچی نگفتیم... 

از این روزهای پراضطراب

  الان از آن وقتهایی هست که یک نفر باید ناغافل بیاید بنشیند کنار دستت و هی سوال پیچت نکند و هی راه حل ارائه ندهد. بگذارد کمی غر بزنی کمی گریه کنی کمی این بار تشویشت را سبک کنی. و بعد فکرش را بکن چه آرامشی به تو می دهد اگر دستش را آرام حلقه کند دورت و اجازه بدهد که تو بسری در آغوشش و بی هیچ پرسشی اجازه بدهد از دغدغه هایت حرف بزنی و از دلواپسیهایت. بعد چشمانت که مهربان شد دلت که قرص شد دوباره راهیت کند طرف زندگی. یعنی الان یک همچین رفاقتی دلم می خواهد. الان دقیقا از آن وقتها است...