پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۳

از حاشیه انتخابات

دیروز در همایش حامیان روحانی یک شال سبز سرم کردم، یک شال بنفش انداختم گردنم. گشتم مچ بند سبزم را پیدا کردم با مچ بند بنفش با هم بستم. خیلی هم با انرژی بودم اما وارد سالن که شدم انگار غم دنیا هوار شد سرم. ای ایران خواندیم گریه کردم. یار دبستانی خواندیم گریه کردم. طاقت بیار خواندیم گریه کردم. علی یونسی از زندانیان گفت همه سالن یک صدا شد که زندانی سیاسی آزاد باید گردد، گریه کردم. از 88 گفت و از خس و خاشاک بودنمان،سالن پر شد از یا حسین میرحسین، دستهایم وی بود و دیدم دیگر غم نیست خشم است که از من بیرون می زند، فریاد می کشیدم و اشک همچنان بود. در تمام مسیر برگشت آدمها خودشان را می رسانند کنار ماشینم و وی نشان می دادند. لبخند می زدم بهشان اما انگار داغ 88 دوباره تازه شده بود، دلم گرم نمی شد.جلوی ستاد قالیباف جلوی ماشین را گرفتند، مچ بندم را نشان می دهم، پسر یک سی دی تبلیغاتی و چند تراکت می گیرد طرفم، می گویم انتخابم را کرده ام. می خندد و به شوخی می گوید قالیباف نیست که، هایده است، برو گوش بده حالشو ببر. سی دی را می گیرم و می گویم باشه اما نظرم عوض نمی شه. می گوید حالا یه بوق بز

من رای می دهم

سال 84 ما داشتیم کسانی را قانع می کردیم تا عقب نکشند، تا شرکت کنند و عده ای هم داشتند ما را قانع می کردند که بر سر رفسنجانی اجماع کنیم، ما که طرفداران معین بودیم. نه آن عده راضی شدند که رای بدهند چون ما ملت صفر و صد انتظار داشتیم که خاتمی ایران را بهشت کند و حالا که نشده بود به صفر سقوط کرده بودیم و هیچ چیز فرقی نمی کرد، اشک رئیس جمهور محبوبمان را در آخرین سخنرانی اش درآورده بودیم و فکر می کردیم دو پله پایینتر و بالاتر که توفیر ندارد، اینجا که هستیم هیچ فرقی با جهنم ندارد، نه ما راضی شدیم که اجماع کنیم چون از اشکهای خاتمی در دانشگاه تهران دلمان شکسته بود و فکر می کردیم که رای به یک میانه رو یعنی خیانت به اصلاح طلبی، رای های اندکمان را سوزاندیم و فاجعه 84 اتفاق افتاد. بماند که هم ما، هم تحریم کنندگان محترم در مرحله دوم با گردن کج به رفسنجانی رای دادیم اما جلوی ضرر را هرکجا بگیری منفعت نیست مع الاسف ... اما درس مهمش برای من این بود که در برابر تفکری که می گوی

تن آدمی شریف است

می دیدم که تنم یک جاهایی جایم می گذارد. نه که نتواند، نمی خواهد. سربزنگاه رهایم می کند. کلمه نداشتم برایش، انگار که ارتباط ذهن و تنم قطع شده باشد و این برای من که همه زندگی ام گره خورده با تن یعنی فاجعه. برای این شیوه زندگی من، اگر تن را نداشته باشی یعنی هیچ چیز نداری. ذهن هرچه قدر که پربار، بدنت به فرمانت نباشد اگر، هیچ کاری از دستت برنمی آید و من در یک سیکل معیوب هیچ کاری از دستم برنمی آمد ... رفتم نشستم جلوی استاد و نشد که قطعه را بزنم. نه که نزدم، خیلی شلخته و بی نظم و یک جور خود مجبور کنی، و در ذهنم داشت اتفاق می افتاد، بی کم و کاست و بی عیب. خوب این یعنی تکنیکش را می دانستم و می فهمیدم اما دستم فرمان نمی برد. استادم می گوید : نسیم اگر بغلت کنم چه کار می کنی؟ می خندم. می گوید : اگر جلوتر بروم، اگر بخواهم ببوسمت، اگر بخواهم باهات بخوابم؟ نگاهش می کنم. می گوید: مشکل همین جاست. تنت مزاحم است. حجاب است. فاصله می اندازد بین تو و خودت، بین تو و دنیای بیرون. ازش عبور نکرده ای، روحت جایی حوالی تنت گیر افتاده ... سر تمرین بودم. تمرینهای بدن را عالی انجام می دهم اما به