تن آدمی شریف است

می دیدم که تنم یک جاهایی جایم می گذارد. نه که نتواند، نمی خواهد. سربزنگاه رهایم می کند. کلمه نداشتم برایش، انگار که ارتباط ذهن و تنم قطع شده باشد و این برای من که همه زندگی ام گره خورده با تن یعنی فاجعه. برای این شیوه زندگی من، اگر تن را نداشته باشی یعنی هیچ چیز نداری. ذهن هرچه قدر که پربار، بدنت به فرمانت نباشد اگر، هیچ کاری از دستت برنمی آید و من در یک سیکل معیوب هیچ کاری از دستم برنمی آمد ...
رفتم نشستم جلوی استاد و نشد که قطعه را بزنم. نه که نزدم، خیلی شلخته و بی نظم و یک جور خود مجبور کنی، و در ذهنم داشت اتفاق می افتاد، بی کم و کاست و بی عیب. خوب این یعنی تکنیکش را می دانستم و می فهمیدم اما دستم فرمان نمی برد. استادم می گوید : نسیم اگر بغلت کنم چه کار می کنی؟ می خندم. می گوید : اگر جلوتر بروم، اگر بخواهم ببوسمت، اگر بخواهم باهات بخوابم؟ نگاهش می کنم. می گوید: مشکل همین جاست. تنت مزاحم است. حجاب است. فاصله می اندازد بین تو و خودت، بین تو و دنیای بیرون. ازش عبور نکرده ای، روحت جایی حوالی تنت گیر افتاده ...
سر تمرین بودم. تمرینهای بدن را عالی انجام می دهم اما به کار که می رسیم در یک حالت خاص راه رفتن پایم می لرزد. احساس می کنم توان این شکل از راه رفتن را ندارم و عملا دارم زجر می کشم و احساس ناتوانی می کنم. کارگردان کشیدتم کنار، می گوید : قبلا فکر می کردم توان بدنی کافی نداری، امروز در حین تمرین بدن دیدم عالی هستی. درک نمی کنم این ضعف از کجاست؟ بعد انگار بدنم را دیدم، جدا از من، جایی ایستاده به من می خندد. که یعنی می توانم، اما نمی خواهم، برو بمیر اصلا. گریه ام می گیرد ...
به استاد نازنینم که همه اینها را می گویم، جواب می شنوم که : تنت را حذف کرده ای از زندگی و حالا دارد انتقام می گیرد ازت. راست می گوید. نگاه که می کنم می بینم خور و خواب و خشم و شهوت را یک سره پاک کرده ام از زندگی ام. لذت را، غریزه را ریخته ام دور و چه بدن گناهی طفلکی دارم من که هی کشاندمش دنبال خودم و هی بهش سخت گرفته ام و هی نادیده گرفتمش ...
این روزها دارم تنانه تر زندگی می کنم. دارم خودم را می شکافم، دانه به دانه، رج به رج. باید خودم را از نو ببافم، یک طور من تری، طوری که به خود حقیقی ام نزدیکتر باشد، فارغ از الگوهای جامعه ای که سعی می کند از ما آدمهای همسانی بسازد، فارغ از خوب و بدی که ارزش گذاری مان می کند بی که هویت مستقلی برایمان در نظر بگیرد. این روزها دارم لذت کشف لذتها را تجربه می کنم، دارم به نسیم واقعی مجال بروز و ظهور می دهم و چه خوب آدمهایی که انگشت اشاره می شوند برایم، با حرفهایشان، کارهایشان، آمدنشان، بودنشان و گاهی با رفتنشان و نمی دانند، نمی فهمند که لحظاتی پیغامبر بوده اند برای زندگی من، آدمهای درستی که در زمان درست در جای درستی از زندگی من می ایستند ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو