پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۱

با عاشقهای شهرم

ساعات اولیه بامداد سه شنبه – کانال یک – برنامه چهل دقیقه بدون قضاوت مجری: "الهام اگر می دونستی امیر این مشکل را داره باز هم باهاش ازدواج می کردی؟" الهام نگذاشت حتی جمله تمام شود، نه مکث کرد، نه تردید. شوری که در جملاتش داشت پشتم را لرزاند. "بله بله قطعا. بی تردید باهاش ازدواج می کردم. می پرسید چرا. چون من دوستش دارم. خیلی زیاد دوستش دارم." الهام من پابه پایت اشک ریختم نه به این خاطر که ویروس ایدز از جان امیرت در جان تو نشسته بلکه چون در این قحط المحبت تو جانانه عاشق بودی و عجیب خوشبختی ایست داشتن کسی که حاضر باشی با او تا ته خط بروی ...

قوی بودن هنر نیست

بچه بودم. سوم یا چهارم دبستان. برادرم بی اجازه پیک شادیم را رنگ کرده بود. در فرآیند پاک کردن، پیکم پاره شد. یک ابرو باز شد وسط صفحه های میانی. مادرم می گفت کاری است که شده، یعنی بپذیر و برو رد کارت، گریه زاری هم ممنوع. مادرم نمی فهمید چه قدر برای من مهم است برنده شدن در این مسابقه. بوس و بغل هیچ وقت در کارش نبود. دوست نداشت دخترش لوس ننر بار بیاید، یک دختر قوی می خواست. آن موقع خدایی بود در زندگیم که ایمان داشتم هرکاری می تواند بکند. ازش خواستم معجزه کند، بخوابم، بیدار شوم، ببینم پیکم شده مثل روز اول. نفسم که از گریه رفت، خوابم برد. از خواب که بیدار شدم یک پیک چسب خورده داشتم. مادرم تمام تلاشش را کرده بود که کار تمیز باشد، خدا ولی هیچ کاری برایم نکرده بود. آن سال مسابقه را نبردم ... امسال از همان ابتدا دارم داشته هایم را از دست می دهم. مادرم هنوز همان زن است، معتقد به مصلحت و حکمت و صبر. مادرم نمی داند دل آدم گاهی چه گرم می شود به یک دلخوشی کوچک، به یک هستم، به یک نوازش، به یک آغوش. من اما خسته شدم از بس زمین می خورم، خودم دست خودم را می گیرم، خاک سر زانو را می تکانم، اشکها را پاک

سفرنامه

رفتیم شورمست. دریاچه ای است بالای یک کوه با یک جاده پیچ پیچی خاکی. فکر می کردیم کاشفان این نقطه از زمینیم،اما نبودیم که. آدمهایی قبلتر از ما آنجا بودند مشغول لهو و لعب. یک ماشین گشت هم بود. هی دو ساعت یک بار می آمد، هشداری می داد، حالی می گرفت، خودی نشان می داد و می رفت. یعنی هی آن جاده را می رفت و برمی گشت. قصه اش به گمانم قصه آن هزارپایی بود که بیسواد مانده بود از بس برای رفتن به مدرسه صبحهایش شب می شد تا بند کفشهایش را ببندد و شبهایش صبح می شد تا همان بندها را باز کند. بعد یک آقایی هم بود که با اسبش آمده بود. یک مادیان عربی کهر دیدنی. به مثابه یک ملکه در برابر این اسبهایی که کرایه می دهند دو دور فلان قدر. اینقدر دور و بر اسبش چرخیدم و انگشت در چشم و چالش کردم و بهش قند دادم که نمی دانم از ترس کور شدن و مرض قند گرفتن مادیانش بود یا دلش سوخت که گفت:"می خواهی سوار بشوی؟" پا در رکاب بودم که ماشین گشت رسید. می گوید ممنوع است خانمها سوار اسب شوند. بُراق شدنم را که می بیند رضایت می دهد که سوار شوم به یک شرط ... چادر سر کنم ... می روم می نشینم سر تخته نردم. سیگاری گ

خاطراتمان دو ساله شد

حوالی ساعت ١١ بود به گمانم که خاله در را برایم باز کرد. نمی شد که بروم خانه. ماشین نبود و خانه دور بود و من که نمی خواستم کسی بفهمد کجا بوده ام. قبلش یک عالمه راه را پیاده رفته بودم ،کلی ترسیده بودم از تنهایی ،کلی گریه کرده بودم حتی. شجاعتم را انگار که جایی حوالی میدان جاگذاشته بودم و حالا من بودم و تاریکی و کسی نبود بگوید نترس. هستم های زندگیم یک هو ته کشیده بود. و من در نقش یک نقشه خوان ماهر فقط یک ربع به یک ربع  موقعیت جغرافیایم را در گوش کسی اعلام می کردم. و گوشش نمی دید که بغضم اما در پیچ و واپیچ خیابانها هیچ هم مرا گم نمی کند. قبلترش دود سیاه غلیظی بود در غرب میدان و دوستی دستم را می کشید و می دوید و داد می زد آنتن ها قطع است. نمی توانی بگیری دیوانه.  و من دیوانه ای بودم که موبایلم در آن قیامت آنتن داشت و کسی که از پشت خط می گفت من خوبم. مگه تو کجایی؟ و من درست زیر سایه آزادی ایستاده بودم ...

برای خود غمگینم و برای دستی که نیست

"حبل المتینی"  نیست  و کسی که روزی می گفت "ان مع العسر یسرا"  در دورترین غار جهان  پیغمبرهایش را چال می کند ...