خاطراتمان دو ساله شد

حوالی ساعت ١١ بود به گمانم که خاله در را برایم باز کرد. نمی شد که بروم خانه. ماشین نبود و خانه دور بود و من که نمی خواستم کسی بفهمد کجا بوده ام. قبلش یک عالمه راه را پیاده رفته بودم ،کلی ترسیده بودم از تنهایی ،کلی گریه کرده بودم حتی. شجاعتم را انگار که جایی حوالی میدان جاگذاشته بودم و حالا من بودم و تاریکی و کسی نبود بگوید نترس. هستم های زندگیم یک هو ته کشیده بود. و من در نقش یک نقشه خوان ماهر فقط یک ربع به یک ربع  موقعیت جغرافیایم را در گوش کسی اعلام می کردم. و گوشش نمی دید که بغضم اما در پیچ و واپیچ خیابانها هیچ هم مرا گم نمی کند. قبلترش دود سیاه غلیظی بود در غرب میدان و دوستی دستم را می کشید و می دوید و داد می زد آنتن ها قطع است. نمی توانی بگیری دیوانه.  و من دیوانه ای بودم که موبایلم در آن قیامت آنتن داشت و کسی که از پشت خط می گفت من خوبم. مگه تو کجایی؟ و من درست زیر سایه آزادی ایستاده بودم ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو