پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۶

زندگی مشترک

نورها روی صحنه می رقصیدند، بازیگرها هم. و من داشتم از آن پله های مارپیچ تاریک پشت صحنه پایین می رفتم تا لباسهایم را عوض کنم و دوباره برگردم روی صحنه که ناگهان اتفاق افتاد. احساس کردم آن استیصالی که ماهها دچارش بودم و سکوت را کشانده بود در زندگی ام در لحظه از بین رفت. همه چیز انگار برایم روشن شد و دیدم در چه جای واضحی ایستاده بودم این همه وقت و نمی دیدمش. بچه ها در نور داشتند جلوی دیوار می رقصیدند و من که می رفتم لباس عوض کنم تا برای قطعه خراب کردن دیوار برگردم توی صحنه، بین راه پله تاریک ایستاده بودم و چیزی درونم فروریخته بود. دیدم دیوارها همیشه آن بیرون نیستند، اینقدر واضح و اینقدر عینی که بشود به این راحتی خرابش کرد. دیوارها گاهی آنقدر عمیقند و آنقدر درونی اند که اصلا نمی دانی هست چه برسد به اینکه دستت برسد خرابش کنی. دیدم من آنقدرها هم که ادعایش را دارم و آرزویش را، رها نیستم. دیدم چه با اینکه روزی آرزویم ازدواج با یک مرد عاشق پیشه هنرمند بود و یک زندگی کوچک و جمع و جور که پر از عشق باشد اما حالا گیر کرده ام به حرفها و نگاهها. به تصویر بای دیفالتی که از مرد در ذهنمان نقش بسته انگا