پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۵

که همین دوست داشتن ...

یک وقتهایی زندگی از یک جای دیگر دوباره شروعت می کند، می گذاردت جایی که نقطه صفر مرزی است انگار و راه می افتی در راهی نو، این بار جوری دیگر، حالی دیگر، آدمی دیگر حتی. و می بینی آسمان همیشه یکرنگ نیست. بهتر یا بدترش را نمی دانم. اما یک رنگ دیگر است، مثل روز اول مدرسه، روز اول دانشگاه، اولین شب خانه مجردی ... راه می افتی و می دانی که شاید چندان هم راحت نباشد اما از دروازه رد شده ای و دنیای قبل را پشت سر گذاشته ای و بی شک جهان تازه از تو آدم بهتری خواهد ساخت، کاملتر ... مرز بین زن/دختر بودن همچین حالی است به گمانم. که تفاوتشان نه به داشتن/نداشتن امر جنسی است، نه به آن کلمات عربی، نه به لباس سفید و تاج و تور. به تعلق خاطر داشتن است. به شوقی است که از ساختن در جانت می ریزد. به همه سختی هایی که ختم می شود به یک "هستم" جاندار. به جادوی کلمات و آغوش. به حضور است، تمام و کمال. به عشق است، بی کم و کاست. به امنیت است. به دستهای مردانه ای که همراهی ات کنند به مهر. به آن حس ملو آرام وقتی سرت را می گذاری روی آن گودی بین گردن و شانه و جهان به یکباره می ایستد ... امروز یک ماه است که بله را گ