پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۰۹
  سكوتم كه اين طور غليظ مي شود و عميق خودم را هم مي ترساند. اين انباشتگي خشم و نفرت كه نمي دانم كجا، كي و چطور فوران خواهد كرد. اين تلخي مدام كه شُره كرده در زندگيم و مي دانم اين همه به خاطر چهار تا عكس و آن داستان كوتاه چخوف نيست. بيشترش به خاطر ترديدهاي خودم است در اين روزها و اين دست و پا زدنهاي مدام بين آنچه بايد و آنچه هست و آنچه دلم مي خواهد باشد. سكوت مي كنم به خاطر ولوجم كه نمي خواهم مرگ و نيستي و سياهي را در آن ثبت كنم و به احترام شمايي كه دوست ندارم تلخ ببينمتان. روزي برمي گردم كه باز همه از عاشقانه هايمان با هم بگوييم . روزي كه سياهي را پشت سر گذاشته باشيم. و ايمان دارم آن روز دور نيست. تا رسيدن روزهاي روشن صبر خواهم كرد... پینوشت:  یعنی  تاریخ  خود را تکرار می کند؟

از لابه لای خشونت این روزها

  به من دست نزن خودت که خبر نداری هرم دستانت جانم را می سوزاند پسر آتش ...

برای هموطنان بسیجی ام

فكر مي كرديم راهپيمايي سكوت مي تواند راه گفتگو را برايمان باز كند. خواستيم به شما بفهمانيم كه ما نه با شخص خاصي نه با تفكر خاصي مشكل نداريم. ما فقط مي خواهيم به حق انتخابمان احترام بگذاريد. و يادتان بيايد كه ما هم ايراني هستيم و سهم ما از اين خاك اگر بيشتر از شما نباشد كمتر هم نيست.مي خواستيم بگوييم برادر و خواهر بسيجي حساب شما از دولت جداست. اگر از سر خشم چيزي مي گوييم كه شما را ناراحت مي كند خوب، سكوت مي كنيم. ما اين را خوب مي فهميم زماني كه آدم به كسي معتقد است از ته دل، اگر خلافش را بشنود چه حالي مي شود. خواستيم بگوييم ما هموطنيم جدا از تمام اعتقادات و تفكرات. اما تو چه كردي؟ اسلحه ات را كه بايد در كنار ما رو به دشمن مي گرفتي به سمت كساني گرفتي كه به احترام ايراني بودنت چشم بر تفاوتها بستند. از همان ابتداي انقلاب هركار كه خواستي كردي. به چه حكمي، نمي دانم. اما اين هفته اخير شرم آورترين خاطرات را برايمان رقم زدي. تو هموطنانت را كشتي. به همين صراحت و به همين تلخي. كدام تفكر است كه به تو اين اجازه را مي دهد كه به پيرها حمله كني، زن باردار را كتك بزني يا آن تيرهاي جديدت را روي بدن هموط

چرا گرفته دلت؟

  چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهايي چقدر هم تنها خيال ميکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستي دچار يعني عاشق و فکر کن چه تنهاست اگر که ماهي دريا دچار ابي درياي بيکران باشد چه فکر نازک غمناکي دچار بايد بود "سهراب سپهری" پینوشت:  می شه این قدر این جمله مسخره "ما که گفته بودیم." را تو گوش من زمزمه نکنید. یا حداقل یکی یک ذره به غرغرهای من گوش بده...

اين روزها، شهر

  ديشب مهمان دولت مهرورز بوديم به صرف گاز اشك آور و باتوم برقي. و به يمن پذيرايي شاهانه شان شب خوبي را گذرانديم. سنگ تمام گذاشتيد آقايان. مخصوصاً وقتي من داشتم با آن دو پيرمرد صحبت مي كردم و آنها سعي مي كردند قانعم كنند كه من دچار شور جواني شده ام و صلاح خود را نمي دانم و شما از راه رسيديد... و آن باتوم لعنتي تان را با آن صداي مشمئز كننده اش به پسركي زديد كه بيشتر از 20 سال نداشت و فقط تماشاچي بود و بعد بدن نيمه فلجش را وحشيانه روي زمين مي كشيديد... همان دو پيرمرد به دادش رسيدند و از زير دستان شما نجاتش دادند. همان ها كه داشتند سعي مي كردند مرا قانع كنند كه اشتباه مي كنم.وظيفه تان را به خوبي انجام داديد... قانع شدند كه اشتباه مي كنند...

از حواشی زنجیره انسانی

  جايتان سبز. ديروز،‌ زنجيره انساني،‌ انساني ترين رخداد اين سالهاي اخير بود. احترام به حق انتخاب انسانهايي كه تا همين دو هفته پيش كوچكترين حق اعتراضي نداشتند. آن هواي حبس شده در سينه هامان را بعد از چهار سال رها كرديم در فضا و اين يعني بودنمان قابل حذف نيست حضرات حتي با شديدترين تدابير امنيتي. اگر دوباره پناه نبري به نقاشيهايت و چشمانت را باز كني برايت خواهم گفت از آن پيرمردي كه با وجود پادرد از پارك ساعي تا ونك را پابه پاي ما آمد يا از آن زنهاي پابه سن گذاشته اي كه در حاشيه خيابان ايستاده بودند برايمان دست تكان مي دادند و آرزوي موفقيت مي كردند. بايد بودي و آن بيماران را مي ديدي  پشت پنجره هاي بيمارستان ايستاده و ما را كه سكوت كرده بوديم تا مزاحمشان نشويم را با فريادهايشان همراهي مي كردند. ماشينها را بايد مي ديدي در ترافيك مانده بودند اما نه عصباني بودند نه كلافه و تازه لبخند هم مي زدند. اينها مي داني يعني چه؟ يعني ايرانم غبار خاكستري اين سالها را زدوده از سر و رويش و مي خواهد كه سرپا بايستد سبز. هرزمان خواسته توانسته و ما به ايرانمان ايمان داريم...

نذر

  نذر كرده ام آن قدر به تو چشم بدوزم تا چشمانم سفيد  شود بعدش مي تواني در آنها طرحي بكشي كه دوستش داشته باشي شايد دليلي شود براي نگاه كردن به من...

از این روزها

  غريبه شده ام با خودم اين روزها. شده ام مثل اسمي كه هرچه بيشتر تكرارش مي كني بي معناتر مي شود برايت. بي معنا شده ام براي خودم. ترديد اين روزهايم را كه بگيري ، هيچ از من نمي ماند. شهامتم را جايي كه نمي دانم كجاست جا گذاشته ام و همين طور مانده ام پشت خطوط بدنم.وقتی دستهايم خاليست از جسارت، تنم هم ديگر با من نيست. سفت چسبيده سرجايش و خيال تكان خوردن هم ندارد. آن من بدبين درونم  دست از سرم برنمي دارد و هي زهر مي ريزد در كلامم و هي زهر مي پاشد به دنيايم. و نمي گذارد چشمهايم مهربان باشد و نمي گذارد دنيا با من مهربان باشد.  اما خوب گوش كن غرغرو ... اين بار ديگر نمي گذارم رنگي را كه جاري شده در زندگيم پاك كني. چند لحظه امان بده به این من بیچاره و فقط گوش کن .صدای قدمهایش را می شنوی؟ روياي تازه اي در راه است...

...

  عاشقانه هایت را که بی پایان بگویی بی هوا بی منت گاهی هم بی صدا شک نکن عاشقت خواهم شد