سكوتم كه اين طور غليظ مي شود و عميق خودم را هم مي ترساند. اين انباشتگي خشم و نفرت كه نمي دانم كجا، كي و چطور فوران خواهد كرد. اين تلخي مدام كه شُره كرده در زندگيم و مي دانم اين همه به خاطر چهار تا عكس و آن داستان كوتاه چخوف نيست. بيشترش به خاطر ترديدهاي خودم است در اين روزها و اين دست و پا زدنهاي مدام بين آنچه بايد و آنچه هست و آنچه دلم مي خواهد باشد.
سكوت مي كنم به خاطر ولوجم كه نمي خواهم مرگ و نيستي و سياهي را در آن ثبت كنم و به احترام شمايي كه دوست ندارم تلخ ببينمتان. روزي برمي گردم كه باز همه از عاشقانه هايمان با هم بگوييم . روزي كه سياهي را پشت سر گذاشته باشيم. و ايمان دارم آن روز دور نيست. تا رسيدن روزهاي روشن صبر خواهم كرد...
پینوشت: یعنی تاریخ خود را تکرار می کند؟
نظرات
ارسال یک نظر