پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۰۹

خانه ما

 گفته بودم که عاشق محله مان بودم قبل ترها؟ خانه های ویلایی در کنار هم نشسته بودند در امتداد خیابان وسیعی که دو ردیف چنار مثل دو ردیف سرباز از آنها حفاظت می کردند. خانه ها هم خیالشان راحت بود خودشان را ول کرده بودند روی زمین ولنگارانه. نمی دانم چه کسی بود که بار اول در محله مان زیر گوش خانه ها نجوا کرد که " زیادی جا گرفته اید بلند شوید خودتان را جمع و جور کنید." حواسمان نبود؟یا شاید فکر کردیم خانه ها به این راحتی از جایشان بلند نمی شوند. اما خانه هامان فرزتر از این حرفها بودند خودشان را سریع جمع و جور کردند و سرپا ایستادند.  می دانم که پشتشان درد گرفته از بس ایستاده اند. می دانم که دلشان تنگ شده برای یک لحظه یله شدن روی زمین دلمان تنگ شده برای یک لحظه یله شدنشان روی زمین. همه شان غمگینند از اول کوچه تا انتها. از چشمانشان می خوانم. قبل ترها آغوش باز کرده بودند برای اهل خانه. قبل ترها خانه هایی بودند غرق نور و گیاه.قبل ترها آنقدر محرم بودند که قلبشان بشود رازگاه اهل خانه. اما امروز از بس دلشان پر شده از آدمهای جورواجور یادشان رفته که راز مشاع نیست مثل راه پله. در این خیابان فقط

دلخوشیهای من

 امروز از آن روزهای خوب خداست. بعد از مدتها سر و کله زدن با نمره آرماتور و نوع آجر و دیوار آکوستیک و ... دوست عزیزی زنگ زد و دعوتم کرد به محفلی که  در چشم بر هم زدنی مرا از دل روزمرگیها به دنیای نور و رنگ و داستان برد. این دوری چقدر طول کشید؟ ۹ ماه؟ برای من یک عمر بود. و حالا بعد از یک عمر دوری باز پلاتوهای تاریک و نمور - روزهای تمرین - لباسهای آغشته به خاک صحنه - هیجان روزهای اجرا - نورهای ریخته بر صحنه - پرده هایی که آرام کنار می روند - زندگیی که آغاز می شود- انسانهایی که نفس به نفس ات می دهند و طنین دستهایشان در گوشت زمانی که پرده ها فرو می افتند... وای که امروز غرق اشتیاقم . صحنه مرا به خود می خواند. پینوشت تاتری: دو جشنواره پیش رو است. جشنواره تاتر بانوان و جشنواره تاتر فجر. می دانید که متن خوب این روزها کم پیدا می شود . دو گروهی که من به طور ثابت با آنها همکاری می کنم به دنبال متن هستند. می توانیم از متنهای خارجی استفاده کنیم ولی دلمان می خواهد یکدیگر را روی صحنه به نامهای خودمان صدا کنیم نه ادوارد و الیزابت. اگر نمایشنامه نویسی بین شماست آن روز موعود همین امروز است. آستین همتتا

مهمانی کلمات

 یک موقعهایی دلم عجیب هوایت را می کند. می آیم در این دنیای مجازی در آن صفحه ای که مدتهاست دارد خاک می خورد. همان صفحه ای که غریب و تنها افتاده درست مثل من. بازش می کنم گرد و غبارش را می روبم و تو را لابه لای پستهایت که کم کم دارد بوی نا می گیرد پیدا می کنم. صفحه هم سر دردلش باز می شود گهگاه بغض هم می کند به گمانم اشک هم می ریزد دور از چشم من. همش از تو می گوید که کاش بیایی کلماتت را بریزی در آن و به تماشایش بنشینی با تحسین. صفحه هم دلش هوای چشمانت را کرده که خیره خیره نگاهش کنی و کلمات برقصند در چشمانت. دلم عجیب هوای رقص کلماتت را دارد. بانویت را بنشان و واژه هایت را به رقص وادار برایش. من و دلم اگر آرام گوشه ای بنشینیم ما را هم مهمان کلماتت می کنی؟  پینوشت ۱: سعی در فهمیدنش نکنید. مخاطب خاص دارد.                                                     پینوشت ۲: مخاطب خاص کاش هیچ وقت نخوانیش. 

یک رویا

 اومد نشست کنارم. کجابود نمی دونم. روی یه مبل دو نفره گمونم. اومد نشست.گرمای تنشو حس کردم و گود شدن جای نشستنش رو مبل که منو یه کوچولو متمایل کرد به طرف راست. همون طرفی که نشسته بود. همون طرفی که بود. چرخیدم به طرف بودنش. یا نه فقط سرم چرخید بدنم همون طور سفت چسبیده بود به مبل. سرم که چرخید نگام که افتاد بهش گرمای حضورش ریخت تو تنم. سرش که چرخید نگاش که افتاد بهم یه حضور دیدم بدون صورت. بدنم که همون طور سفت چسبیده بود به مبل خواست تکون بخوره خواست خودشو بکشه عقب. تکون خورد ولی خودشو عقب نکشید به جاش یه عالمه هوا را که از وقتی اومده بود نشسته بود کنارش نگه داشته بود تو سینه اش داد بیرون و خودش را ول کرد رو مبل. دوباره که نگاش کردم باز هم یه حضور بود بدون صورت اما این دفعه نه دلم نه بدنم نه تکون خورد نه خودشو کشید عقب. فقط به این حضور و به بودنش لبخند زد.     نمی دونم چرا ولی دلم خواست دستشو بزاره رو پشتی مبل خودشو بکشه سمت من آروم سرشو بکنه لای موهام یه خط بکشه با لباش از پشت گوشم تا روی گردن و من خودمو بکشم عقب و اون قلاب بکنه دستاشو دور بدنم و نزاره خیلی ازش دور شم منو بگیره تو حلقه د

پیشکشی

 تمام زیباییهایم پیشکش تو آخر اگر نباشی دیگر هیچ زیبایی ای به کارم نمی آید

پادگان یا کودکستان

 ما قبلا خیال می کردیم البته فقط خیال می کردیم که در پادگان کار می کنیم. از بس از چپ و راست دستور صادر می شد که :                                                                                                         " خانم م  راه نرو."                                                                                                               "خانم م از پشت میزت بلند نشو."                                                                                         "خانم م این قدر ناهارت را طول نده."                                                                                      "خانم م... " تا امروز که از شخص شخیص مدیر مهندسی شنیدیم که یک نفر از دست ما خدمت ایشان عارض شده که ای داد و ای فغان از دست صدای این خانم حین صحبت که تمرکز ما را از بین می برد کلهم. و این در حالی است که این مهندس به ظاهر محترم یا با تلفن صحبت می کند یا با دوستانش که از اتاقهای دیگر به آتلیه ما دعوت می شوند یا با خانمهای دیگر شرکت که گویی لذت وافری از همصحبتی با ایشان می

سهم من از زندگی

 من یک قاب بزرگ دارم. قابی که زندگی در آن جریان دارد چنارهایی دارد که فقط سرشاخه هاشان پیداست. بالکنی دارد با بند رختی و زنی که گهگاه لباسهایش را می سپرد به بند و به باد. جوی آبی دارد که نمی بینمش اما صدایش همگام روحم می شود و وصلم می کند به زندگی. هوا دارد و نسیم. نسیمش هوای من را دارد گاهی مهمانم می شود و چرخی دور و برم می زند زندگی را از آن ور قاب می آورد تو و می گذارد کمی زندگی را نفس بکشم. میزم کارم را فراموش کنم رئیس را فراموش کنم و کمی زندگی کنم. می نشینم اینجا پشت میزم و مثلا چشم می دوزم به مانیتور اما نگاهم... نگاهم سرو سری دارد با این قاب. دزدانه می پایدش گاهی لبخندی هم می زند دستی هم برایش تکان می دهد. قاب هم می خندد لابد. هوای رها شده میان صورتش را ول می کند توی صورتم و دستانش را برایم می گشاید. چه کسی می گوید آغوشی برای من نیست؟ پنجره ام مرا در آغوش گرفته است.

حرفهایی از ته ته دل

 کافی بود سرت را برمی گرداندی من هنوز ایستاده ام چرا هیچ کس مرا نمی بیند؟ کسی با من قرار سینما نمی گذارد؟ کسی نگرانم نمی شود؟ همیشه تنها چای می خورم تنها تب می کنم تنها موسیقی گوش می دهم فکر می کنم "تنها" یک آدم است که این جا خانه کرده اگر آدم است چرا مرا نمی بوسد؟ بلند می گویم و خوب گوش کن "تنها" من بوسیدن را خیلی دوست دارم فخری برزنده پینوشت توضیحی : روزهایی است که دلت به درد می آید از تنهاییهای تمام عمرت دقیقا وقتی فکر می کنی که با آن خو گرفته ای. روزهایی است که خلوتت بدجور توی ذوق می زند و یادت می اندازد تنهایی از آن دردهایی است که هیچ وقت برایت عادت نمی شود حتی اگر تمام عمرت را با آن سر کرده باشی. روزهایی هست که ...

جهان دایره ای

 دایره های هم مرکز دایره های مماس دایره های متداخل ... ایستاده ام زیر باران چشم دوخته ام به گودال پر از دایره قدمهای مردی محیط گودال را قطع می کند دایره ها فرار می کنند زیر لب می گویم: "بیچاره ها" مرد نگاهم می کند و می گذرد دایره ها دوباره بر می گردند اما دل من پی دایره هایی است که ناغافل ته کفش مرد چسبیده اند

من و جشنواره

 يك فقره سوتي داديم در حد المپيك. يكي از دوستان از قبل به من سپرده بود كه هر زمان عزم جزم كرده براي ديدن بي پولي او را هم خبر كنيم كه شديد پايه است. دوشنبه توفيقش دست داد و من بعد از كلي زير و رو كردن برنامه جشنواره -كه من داشتم و او نداشت -  خبر دادم كه ساعت ۴ سينما آفريقا. اين دوست عزيز هم از ساعت ۲ تو صف بود. من هم بعد از گفتمان توجيهي با رئيس محترم با اندكي تاخير راه افتادم به طرف ميدان وليعصر. جلوي سينما هرچه قدر در آن صف طولاني جستيم دوست عزيز را كمتر يافتيم. لذا تماس حاصل نموده. از دوست عزيز اصرار كه "من جلوي گيشه ام" .از من انكار كه "منم جلوي گيشه ام پس چرا نمي بينمت؟"  در توضيح وخامت اوضاع همين بس كه در اين هير و وير داشت نوبت به دوست جان مي رسيد و از آنجا كه به هركس فقط يك بليط مي دادند ما نگران بوديم كه نوبت از دست برود. در همين هنگام دوست عزيز پرسيد: "تو مطمئني جلوي گيشه اي؟" و من در پاسخ با جديت تمام گفتم:" آره بابا. ايناها يه كاغذ گنده هم جلوي چشمم زده گيشه سينما استقلال." ... جايتان خالي بعد از لحظه اي سكوت با جيغهاي ممتد دوست جان

عاشقانه آخر

می دانی که تمام عاشقانه های منی؟ چشمانم این را می گوید اما تو چیزی نگو لبخندی نزن دانستنش تنها بارم را سنگین تر می کند این دم رفتن چشمانت را ببند و بگذار بروم بی آنکه فهمیده باشم که می دانی -اینجا

شعری برای تو

می خواهم غزلی برای تو باشم اما فاصله رویاهایم را از هم می پاشد می شوم شعری بدون وزن بدون قافیه شعر سپیدم بخوان یا شعر نو یا هرآنچه که می پسندی فقط من را بخوان من بی تو قافیه را پاک باخته ام -اینجا

تنها صداست که می ماند

صداها  - فرزاد موتمن خود فرزاد موتمن می گوید:" اجازه بدهید که نگویم  صداها  درباره چیست. نام فیلم به اندازه کافی گویاست." صداها  فیلم جذابی است. نمی گویم شاهکار یا فوق العاده. ولی مطمئنا از دیدنش لذت می برید.  صداها  روایت دگرگونی از یک جنایت است. ساختار مدرن و غیرخطی آن به شدت تماشاگر را جذب می کند. مثل این می ماند که قصه ای را از ته به سر تعریف کنید. صداها  از هر نظر فیلم ساده ای است. اصلا نمای خارجی ندارد. داستان سرراست آن بدون پیچیدگی چه در تم داستان و چه در شخصیتها با آن طراحی صحنه خلوت و کاملا یکدست در رنگ با آن حرکت دوربین ساده و در عین حال بسیار نوین با آن نورپردازی که بسیار به بی رنگی تکیه دارد همه و همه بر یک چیز تاکید می کنند: سادگی در این میان تنها یک عنصر است که بسیار به آن پرداخته شده : صداها. صداها از بااهمیت ترین آن مانند صحنه گریه زن و یا صدای درگیریها تا بی اهمیت ترین آن مثل فرورفتن آب در چاه دستشویی و یا برخورد چاقو با بشقاب نقش عمده ای را در روایت داستان بر عهده دارند. حضور دو استاد بیان در این فیلم(میکائیل شهرستانی و رویا نونهالی) هم به اهمیت

.

گاهی می آیند می خورند به صورتم و می گذرند خاطره هایت -اینجا

آغاز عریانی

خیلی وقت بود این وسوسه همراهم شده بود. اما شهامتش را در خود نمی یافتم. شهامت رو در رو شدن با خودم. با خود خودم می دانی هرکس حریمی دارد و راه دادن افراد در این حریم شهامت می خواهد و جسارت. می دانی حتی زنی که استریپ تیز می کند هم حریم دارد. وقتی با نگاه سرد و بی روحش به تو چشم می دوزد و تو را مجبور می کند که پشت خطوط بدنش باقی بمانی.که اجازه نمی دهد به قلبش به روحش نفوذ کنی. اما امروز تمام جسارتم را که در تمام دنیا پراکنده بود جمع کردم و خواستم یک استریپ تیز راه بیندازم البته از نوع روحانیش. اینجا می خواهم روح عریانی را به نمایش بگذارم که سالها در پشت القاب و عناوین مانده بود. اینجا می خواهم خودم باشم فارغ از هرچیز که مرا از خودم جدا می کتد.وقتش است دقیقا همین جا و همین ساعت. می دانم...   - اینجا