خانه ما

 گفته بودم که عاشق محله مان بودم قبل ترها؟ خانه های ویلایی در کنار هم نشسته بودند در امتداد خیابان وسیعی که دو ردیف چنار مثل دو ردیف سرباز از آنها حفاظت می کردند. خانه ها هم خیالشان راحت بود خودشان را ول کرده بودند روی زمین ولنگارانه.


نمی دانم چه کسی بود که بار اول در محله مان زیر گوش خانه ها نجوا کرد که " زیادی جا گرفته اید بلند شوید خودتان را جمع و جور کنید." حواسمان نبود؟یا شاید فکر کردیم خانه ها به این راحتی از جایشان بلند نمی شوند. اما خانه هامان فرزتر از این حرفها بودند خودشان را سریع جمع و جور کردند و سرپا ایستادند. 

می دانم که پشتشان درد گرفته از بس ایستاده اند. می دانم که دلشان تنگ شده برای یک لحظه یله شدن روی زمین دلمان تنگ شده برای یک لحظه یله شدنشان روی زمین. همه شان غمگینند از اول کوچه تا انتها. از چشمانشان می خوانم. قبل ترها آغوش باز کرده بودند برای اهل خانه. قبل ترها خانه هایی بودند غرق نور و گیاه.قبل ترها آنقدر محرم بودند که قلبشان بشود رازگاه اهل خانه. اما امروز از بس دلشان پر شده از آدمهای جورواجور یادشان رفته که راز مشاع نیست مثل راه پله.

در این خیابان فقط یک خانه همانطور چسبیده به زمین و اصلا خیال بلند شدن ندارد و اصلا انگار خیلی هم بهش خوش می گذرد و گهگاه فخر هم می فروشد به بقیه.خانه مان را می گویم. و بین خودمان باشد ما هم گاهی بابتش فخر می فروشیم همانطور که بعضیها به اصالت خانوادگی و به مدرک تحصیلی و به شغل بابایشان. و اصلا این جزء افتخارات زندگی ما است که ما همچنان در خانه زندگی می کنیم و قفس نشین نشده ایم.

چه شد که اینها را گفتم؟ عرض می کنم. دیشب این خانه بغلی که اول دستش را گرفتند و بلندش کردند و بعد در این بازار بلوشو مسکن به امان خدا رهایش نمودند بر اثر وزیدن باد یکی از دیوارهایش ریخت آن هم درست وسط حیاط ما. انگار به همین زودی از سرپا ایستادن خسته شده بود.

پینوشت: پینوشت پست قبلی همچنان به قوت خود باقیست.  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو