پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۲

دیوار چهارم

می ارزید. ایستادن در هوای خنک پاییزی و لبخند زدن به آقای مسئول بلیط که فقط تکرار می کرد اگر نشد که بروید تو از دست من دلخور نشوید. بلیط نداشتیم. توکل کردیم بر خدا و نیم ساعت قبل از اجرا رفتیم، ایستادیم پشت در شاید از یک جایی، یک جوری بلیط پیدا کنیم. یک آقایی هم هی سرک می کشید در حیاط، بلیطها هم دستش اما تو نمی رفت. بعد پرسید که داخل هم پله دارد؟ پله داشت، زیاد. پارت اول یک جایی بود ایستاده، پارت دوم یک جای دیگر نشسته و یک عالمه پله بین دو قسمت. آقاهه فقط گفت اِ چه بد. دوستاش داشتند اصرار می کردند تو لااقل بیا. شنیدم که گفت نه ناراحت می شه. ما نمی آییم. بعد آمد پیش ما که بلیط می خواهید؟ من و خانمم نمی تونیم بیاییم. سه تا هم بلیط دارم. خانمم رو ویلچره. نمی دونستم این همه پله داره. نمی شه بیارمش. همه اش هم یک لبخندی داشت، آرام و گرم، یک جور مطمئن طور. گفت نصیب ما که نشد به شما خوش بگذره. بلیط ها را داد دستمون و رفت ... ما که رفتیم  نمایش  را دیدیم و موقع بیرون آمدن یک لبخند گل و گشاد داشتیم از بس حس خوبی جریان داشت در تمام طول اجرا، اما دلم مانده پیش آن زن، آن مرد، آن شب ...

حضور

جمعه عصر شال و کلاه کردم برای دیدن " ایکاروس و ددالوس "*. در سالن انتظار یکی از بچه ها را دیدم که با دوستش آمده بود. سلام کردیم و بعد نمایش شروع شد، ردیفهایمان با هم فرق داشت، جدا افتادیم. بعدش هم شلوغ شد و دیگر هم را ندیدیم تا دیروز سر تمرین. آمده مرا کشانده کنار می پرسد ناراحت نشوی ها. اما تنها آمده بودی؟ می گویم خوب آره. برایش عجیب است، هی تا آخر تمرین آمده رفته، می گوید چه آدمی هستی، مگر می شود؟ و من انگار یک هو برگشته ام خودم را دیده ام از دید ناظر بیرونی. که حواسم نیست اما تقسیم کرده ام همه چیز را برای خودم. دوستهایم را در خانه هاشان می بینم، در یک جای ایستا و امن که بشود هرجور دلت بخواهد ولو شوی و حرف بزنی و معاشرت کنی، اما خیابان گردیها مال خودم است، کافه نشینیها، فیلم دیدنها و نمایشها، هرآنچه هوای زندگی است برایم. یک جور عجیب خوبی با خودم خوشم و این ترسناک است. اینکه دوست داشتنهایم را با کسی قسمت نمی کنم، این که خزیده ام در دنیای خودم و همه چیز در ذهنم اتفاق می افتد بی که نمودی در دنیای بیرون داشته باشد، انگار کن چشمهایم به سمت درون باشد. شده کسی پیامی فرستاده به ک

در جیبم ستاره ای است/ احساسش می کنم/ آنگاه که شهر بر سرم فرو می ریزد*

سرمست بودم از  اجرای خوب  جمعه و از  خبر خوب  شنبه. اما خوشیها در لحظه ای بر باد می رود در شب یک خیابان بی مقصد، با یک طنین صدای آشنا، کسی که می گذرد از تو غریبۀ غریبه، تو که می خزی در تاریکی خیابان و قلبی که انگار کسی گرفته در مشتش، می فشارد  ... * زنی عاشق در میان دوات - غادة السمان

بغض

1-      وقتی در مملکتی زندگی کنی که همه چیز سیاه سفید است، صفر و صد، کم کم یادت می رود که حق خیلی چیزها را داری. یادت می رود که خیلی چیزها حق همه مان است و می فهمیم و می دانیمشان حتی اگر به زعم بعضی ها آدم خوب داستان نباشیم. نسخه همه را در این مملکت از قبل پیچیده اند. اینجور که باشی عشقت هوس است حتما. آنجور که باشی دل دادنت شیطانی است باز هم حتما. و ... و ... و ... انگار که نمی شود یک جای زندگیت غلط باشد اما در یک جای دیگر آنطور باشی که باید. حالا در همچین جایی کسی برداشته قابی ساخته تلخ، رنگی. سراسر نور و تاریکی. به من اگر بود دلم می خواست از تک تک صحنه ها عکس می گرفتم. بعد یک تلخی سرشاری هم داشت با آدمهایی که هی می بُردندت به لذت و ولت می کردند در انزجار، هراس، ناامیدی. که یک جاهایی فحششان می دهی، بعد دلت غنج می زند از عاشقیهایشان و شاید اصلا دلت بسوزد که چه حیف. که یادت می آورد آدم یعنی همین دیگر. جایی روی لبه دانستیها و حماقتها،درستها و غلطها، زیباییها و زشتیها ... 2-      آدمهایی هم نبودند. سایه شان بود، صدایشان، اندامشان و جاهایی یک شکل محو سریعی از صورتشان گاهی. انگار که ت