دیوار چهارم

می ارزید. ایستادن در هوای خنک پاییزی و لبخند زدن به آقای مسئول بلیط که فقط تکرار می کرد اگر نشد که بروید تو از دست من دلخور نشوید. بلیط نداشتیم. توکل کردیم بر خدا و نیم ساعت قبل از اجرا رفتیم، ایستادیم پشت در شاید از یک جایی، یک جوری بلیط پیدا کنیم. یک آقایی هم هی سرک می کشید در حیاط، بلیطها هم دستش اما تو نمی رفت. بعد پرسید که داخل هم پله دارد؟ پله داشت، زیاد. پارت اول یک جایی بود ایستاده، پارت دوم یک جای دیگر نشسته و یک عالمه پله بین دو قسمت. آقاهه فقط گفت اِ چه بد. دوستاش داشتند اصرار می کردند تو لااقل بیا. شنیدم که گفت نه ناراحت می شه. ما نمی آییم. بعد آمد پیش ما که بلیط می خواهید؟ من و خانمم نمی تونیم بیاییم. سه تا هم بلیط دارم. خانمم رو ویلچره. نمی دونستم این همه پله داره. نمی شه بیارمش. همه اش هم یک لبخندی داشت، آرام و گرم، یک جور مطمئن طور. گفت نصیب ما که نشد به شما خوش بگذره. بلیط ها را داد دستمون و رفت ...
ما که رفتیم نمایش را دیدیم و موقع بیرون آمدن یک لبخند گل و گشاد داشتیم از بس حس خوبی جریان داشت در تمام طول اجرا، اما دلم مانده پیش آن زن، آن مرد، آن شب ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو