پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۴

از صحنه این روزها

کسی می گوید ورود تماشاگر و من می زنم " می، سی، می، سی، می، دو، لا ..." و همه چیز شروع می شود. آدمها را می بینم که می آیند و می نشینند و چراغها که خاموش می شود و صحنه را که جان می گیرد. این بار اما این ور پرده ام.اولش می گفتم که نمی شود، نمی توانم، که مگر من نوازنده تاترم اصلا؟ اما الان سه هفته ای هست که پشت آن پرده های سیاه مینشینم و نگاه می کنم که چطور روی صحنه می دوند، حرف می زنند و زندگی می کنند. اعتراف می کنم که دلم می خواهد جای تک تکشان باشم اما نشسته ام سازم را بغل کرده ام و منتظرم فلانی بگوید "ای گستاخ فرومایه"  تا آرپژ را شروع کنم. دیالوگها توی سرم می چرخند و نتها هم و این بار جادو نه با بدن و زبان که از بین سیمها آغاز می شود. قبلترها استادم می گفت که بی جانی، دستانت بی جانند. حق داشت. نه دستانم که تمام بدنم سرد بود و می لرزید و نمی دانستم و نمی فهمیدم که این جانم است که سرد شده. حالا اما گاهی از قدرت دستم شگفتزده می شوم و گرما را می بینم که با سازم پخش می شود در فضا و دلم را می بینم که با آن همنوازی آخر می خواهد که پرواز کند. خیلی شده که آمده ام بیرون و آد

.

من ترسیده ام همیشه، رها کرده ام و شانه بالا انداخته ام که نشد دیگر. حالا اما می بینم من نخواستم که بشود. ترس راهبر من بود و چاره ای نداشتم انگار. یک روزی اما رسید که گفتم دیگر نمی خواهم بترسم. از هرترسی که گذشتم به پای لرزان، پشت سرش ترس بزرگتری به من لبخند زد. رسیده ام به جایی که می بینم ترسهای این روزها اعتقادات دیروزند. مانیفستهایی که برای خودم چیده بودم. حالا انگار پای عمل رسیده و اینها اتفاقا ترسهای عمیقتری است. دارد زیر و زبرم می کند، انگار کن جهان هستی گفته این گوی و این میدان. اینبار اما ایستادن را نمی خواهم دیگر، فرار را نمی خواهم، رها کردن را، که خیلی خوب هم بلدش هستم، تنهایی را بلدم و سخت نمی گذرد بهم، اما نمی خواهم دیگر. این تجربه های نصفه را نمی خواهم. این راهی است که تا آخر باید رفت. سخت است گاهی، جانکاه، سعی می کنم سرپا بمانم اما می بینم چه متزلزلم، که چه نزدیکم به ویرانی.مثلا دارم می بینم که امنیتم چه وابسته است به عوامل بیرونی و پول خیلی هم چیز مهمی است اتفاقا و همه آن شعارها کشک. که می رنجم و می رنجانم و معیار شده برایم و نمی دانم آن نسیمی که معتقد بود داشته ها چیزها