.

من ترسیده ام همیشه، رها کرده ام و شانه بالا انداخته ام که نشد دیگر. حالا اما می بینم من نخواستم که بشود. ترس راهبر من بود و چاره ای نداشتم انگار. یک روزی اما رسید که گفتم دیگر نمی خواهم بترسم. از هرترسی که گذشتم به پای لرزان، پشت سرش ترس بزرگتری به من لبخند زد. رسیده ام به جایی که می بینم ترسهای این روزها اعتقادات دیروزند. مانیفستهایی که برای خودم چیده بودم. حالا انگار پای عمل رسیده و اینها اتفاقا ترسهای عمیقتری است. دارد زیر و زبرم می کند، انگار کن جهان هستی گفته این گوی و این میدان. اینبار اما ایستادن را نمی خواهم دیگر، فرار را نمی خواهم، رها کردن را، که خیلی خوب هم بلدش هستم، تنهایی را بلدم و سخت نمی گذرد بهم، اما نمی خواهم دیگر. این تجربه های نصفه را نمی خواهم. این راهی است که تا آخر باید رفت. سخت است گاهی، جانکاه، سعی می کنم سرپا بمانم اما می بینم چه متزلزلم، که چه نزدیکم به ویرانی.مثلا دارم می بینم که امنیتم چه وابسته است به عوامل بیرونی و پول خیلی هم چیز مهمی است اتفاقا و همه آن شعارها کشک. که می رنجم و می رنجانم و معیار شده برایم و نمی دانم آن نسیمی که معتقد بود داشته ها چیزهای دیگری است کجاست. اما می خواهم که بروم. کم می آورم گاهی اما می دانم رها کردن چاره کار نیست. می دانم اینجا همان پاشنه آشیل من است اما نمی گذارم اینبار ترس مفر شود. چشم در چشمش خواهم دوخت و ادامه خواهم داد. سخت است، دردناک است و جانم را می کاهد اما بگذار آنقدر از این زخم خون بچکد تا خوب بشود. شاید راه نجات همین باشد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو