پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۵

آخ از مرگ ...

قرار بود یک روز خوب بیاید. همیشه همین را می گفت. که نترسم، ایمان داشته باشم که آن روز خواهد آمد. قرار بود یک روزی چشم باز کنیم و دلمان نلرزد از غم، قرص باشد، بخندد. حالا اما هر صبح چشم که باز می کنم یک قطره اشک سر می خورد، می افتد روی بالشت و دلم می خواهد که بترکد. شکل یک انار شده دلم، ترک خورده، قرمز، خون چکان. یک جایی باید سر دنیا فریاد بزنم که بس کند، که آدمها را نگیرد از من، نبرد. مرگ را بس کند. اینطور ناغافل آدمها را از ما دریغ نکند. که حرف بزنیم و یک ساعت دیگر نباشد دیگر. که هنوز میس کالش روی گوشی ام باشد و صدایش در گوشم و خودش رفته باشد یک جای دور بی برگشت. خوابیده باشد و دلش نخواسته باشد که دیگر بیدار شود. به همین راحتی. به همین ترسناکی. از آن روز هی حواسم به آدمهایم است که ببینم نفس می کشند در خواب؟ مستاصل ترین آدم جهانم من و دلم یک انار سرخ تنگ .... خیلی تنگ ....