پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۳

مِی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی

غافلگیر شده ام. واقعیت چشم در چشم، زانو به زانوی من نشسته بود و نمی دیدمش. ذهنم می گفت تمام شده و من خوشدلانه باورش می کردم. نمی دیدم موج عظیمی در درونم است که سر تمام شدن ندارد. گیر کرده بودم و نمی فهمیدم، نمی دیدم. گاهی دیدن واقعیات زندگی سختترین کار دنیا است. به خیال خودم آدمهایم را از دست می دادم حالا می دانم اصلا به دستشان نمی آوردم، گذران عمر می کردم باهاشان. رابطه اما شروع نمی شد اصلا که بخواهد از دست برود. رابطه حضور می خواهد، عشق می خواهد، قلبی می خواهد که بلرزد، تنی که بماند، حسی که جاری شود. دو دوی چشمها را می خواهد، دلی که بریزد وقتی می بینتش، دلی که تنگ شود وقتی نمی بینتش، دلی که بترکد اگر خواست برود. من چه کار می کردم؟ هیچ. آدمها را فقط نگاه می کردم. می آمدند بهشان لبخند می زدم که خوش آمدی، می رفتند بغض می کردم که خوش آمدی. و فردا دوباره خورشید طلوع می کرد و دوباره زندگی بود و من هیچ هم جای خالی نمی دیدم. کلی هم افتخار می کردم به آفرودیت گیر نده