مِی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی

غافلگیر شده ام. واقعیت چشم در چشم، زانو به زانوی من نشسته بود و نمی دیدمش. ذهنم می گفت تمام شده و من خوشدلانه باورش می کردم. نمی دیدم موج عظیمی در درونم است که سر تمام شدن ندارد. گیر کرده بودم و نمی فهمیدم، نمی دیدم. گاهی دیدن واقعیات زندگی سختترین کار دنیا است. به خیال خودم آدمهایم را از دست می دادم حالا می دانم اصلا به دستشان نمی آوردم، گذران عمر می کردم باهاشان. رابطه اما شروع نمی شد اصلا که بخواهد از دست برود. رابطه حضور می خواهد، عشق می خواهد، قلبی می خواهد که بلرزد، تنی که بماند، حسی که جاری شود. دو دوی چشمها را می خواهد، دلی که بریزد وقتی می بینتش، دلی که تنگ شود وقتی نمی بینتش، دلی که بترکد اگر خواست برود. من چه کار می کردم؟ هیچ. آدمها را فقط نگاه می کردم. می آمدند بهشان لبخند می زدم که خوش آمدی، می رفتند بغض می کردم که خوش آمدی. و فردا دوباره خورشید طلوع می کرد و دوباره زندگی بود و من هیچ هم جای خالی نمی دیدم. کلی هم افتخار می کردم به آفرودیت گیر نده درونم و متوجه ناخودآگاهی نبودم که اتفاقا گیر کرده بود در یک رابطه مرده و من را از شوق یک رابطه واقعی محروم می کرد ...
از دیروز ورد زبانم شده شکر و این فقط یک واژه است که حق مطلب را بیان نمی کند. به زبان می گویم شکر اما قدردانی ای که در قلبم است اصلا اندازه این کلمه نیست. شکر که جهان هستی اینطور حواسش به من هست، که آدمهایی را سرراه زندگی ام قرار می دهد که منجی اند، که نه فقط  قسمتهای تاریک روحم را می بینند بلکه نشانم می دهند و دستم را می گیرند. اعلامم رهایی است از هرآنچه دیگر نیست. اعلامم رابطه جدید است و عشق. دلی که بلرزد و شوقی که دوباره راهی خانه ام شود و می خواهم اعلامم را نه تنها جهان هستی بلکه همه آدمها بشنوند، می خواهم مرده را به خاک بسپارم. عزمم را جزم کرده ام که زنده ها را زندگی کنم. عشق باید بنشیند روی پوستم، همینقدر نزدیک باشد به من و همینقدر نفس گیر. حضور می خواهم و غرقه شدن. خاطره دیگر به کارم نمی آید. آدم رفته را باید رها کرد، آب هم پشتش نریخت، دستی برایش تکان داد و به خدا سپردتش. برود برسد به مقصدش، سایه اش که از زندگی ام برود عشق برمی گردد. می دانم ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو