پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۲

بسی رنج بردم در این سال سی

از امروز سی ساله ام. چه حجم عجیبی دارد این جمله. همیشه فکر می کردم سی ساله که بشوم بار زندگیم را بسته ام. مثل یک نقطه عطف بود برای من همیشه، مثل پیچ آخر که بعدش دیگر آسودگی است و آرامش. حالا؟ آغاز سفر است و من در ابتدای مسیر و چشمم به روشنای ته جاده. قبلش موجود پرروی درونم خودش را از یک حضیض کشانده بالا، ایستاده لب گودال و خودش را تکانده و سعی دارد برگردد از سال گذشته که به جرات سختترین سال زندگیم بود. سالی که آن روی زشت زندگی کوبیده شد توی صورتم و تا اعماق زمین سقوط کردم. تا قبلش خیال می کردم زندگی رسم قشنگی است. نه اینکه سختی نبود، مشکل نبود، غم نبود، که بود، اما فکر می کردم از پسش برمی آیم. بار غم را باور نداشتم. فکر نمی کردم غم آدم را بشکند. همیشه می گفتم راهی هست. بن بست را باور نداشتم. از دست دادن را و از دست رفتن را. سال گذشته برای اولین بار در زندگیم شکستم. دیدم غم همیشه هم ملو نیست، یک وقتهایی مثل سیل همه چیز را با خود می برد. دیدم یک وقتهایی هیچ کاری از دستت برنمی آید، فقط باید بنشینی منتظر که بیاید و بگذرد و امید داشته باشی جان سالم به دربری. دیدم بعضی وقتها پایان شب س

جهان من

یک روز یک جا زنی شکست پخش شد در فضا                   عین غبار و باد بردش . حالا کله سحر در تهران که می رود سرکار یک تکه اش در پاریس قدم می زند آن یکی در پرو سالسا می رقصد این یکی در بوداپست با دوچرخه اش می رسد هنرمندترینشان در مسکو ساز می زند و یکی دیگر در فلورانس عاشق می شود                در تهران عاشق می ماند . من پراکنده ام و این جهان راهی که به تو ختم می شود از هر ایستگاهی هم که راه بیافتم آخرین ایستگاه دنیا تویی پیاده که نمی شوم دوباره از نو می شکنم ...

مکرر است این روزهای من

شعر در من جا نمی گیرد من در دلتنگی دلتنگی در جهان تو در هیچ کدام ...

سفرنامه نوروزی

پنجره را که باز می کردم تا ناکجا جنگل بود و مزارع چای. شب رسیدیم. صبح یک خانم محلی آمد جلوی در که در نبود البته، یک سری الوار چوبی بود فقط. داد زد سلام همسایه. بیداری؟ به گیلکی با آن دامن و جلیقه و روسری. برایمان تخم مرغ آورده بود و ماست، من باب خیر مقدم و عید مبارکی. بعد آمدم کیفم را بردارم وسایلم ریخت. موشها ته کیفم را جویده بودند. فرار کردیم به یک کلبه دیگر که یک کمی آنورتر بود و می گفتند چفت و بستش بهتر است. دستشویی اش اما آن سر حیاط بود. باران که می آمد تا کجا می رفتیم توی گل. آنتن نبود، اینترنت که هیچ، تلویزیون هم نبود. آب گرم نبود، عوضش بخاری نفتی بود. روز اول آب هم نبود. بعد فهمیدیم یک گاو داشته رد می شده یا چی زده لوله را قطع کرده. دو زوج و دو بچه و من، که می شدیم 7 نفر. 7 نفری قل خورده بودیم وسط طبیعت بکر و دست نخورده. هیچ وقت اینقدر بدوی زندگی نکرده بودم که بروم پونه بچینم، چادر ببندم کمرم بروم توی مزارع چای که وقتی گفتند لای بوته هایش سمندر دارد فرار کنم. کلا در حال فرار بودم در این دو هفته از دست این جک و جانورها. شب ها بنشینم زیر آسمان، سکوت باشد و سیاهی و هوهوی باد و گر