سفرنامه نوروزی

پنجره را که باز می کردم تا ناکجا جنگل بود و مزارع چای. شب رسیدیم. صبح یک خانم محلی آمد جلوی در که در نبود البته، یک سری الوار چوبی بود فقط. داد زد سلام همسایه. بیداری؟ به گیلکی با آن دامن و جلیقه و روسری. برایمان تخم مرغ آورده بود و ماست، من باب خیر مقدم و عید مبارکی. بعد آمدم کیفم را بردارم وسایلم ریخت. موشها ته کیفم را جویده بودند. فرار کردیم به یک کلبه دیگر که یک کمی آنورتر بود و می گفتند چفت و بستش بهتر است. دستشویی اش اما آن سر حیاط بود. باران که می آمد تا کجا می رفتیم توی گل. آنتن نبود، اینترنت که هیچ، تلویزیون هم نبود. آب گرم نبود، عوضش بخاری نفتی بود. روز اول آب هم نبود. بعد فهمیدیم یک گاو داشته رد می شده یا چی زده لوله را قطع کرده. دو زوج و دو بچه و من، که می شدیم 7 نفر. 7 نفری قل خورده بودیم وسط طبیعت بکر و دست نخورده. هیچ وقت اینقدر بدوی زندگی نکرده بودم که بروم پونه بچینم، چادر ببندم کمرم بروم توی مزارع چای که وقتی گفتند لای بوته هایش سمندر دارد فرار کنم. کلا در حال فرار بودم در این دو هفته از دست این جک و جانورها. شب ها بنشینم زیر آسمان، سکوت باشد و سیاهی و هوهوی باد و گرگر بخاری و من هی یادم برود به همه آن داستانهایی که خوانده بودم از دخترهای شب نشین زیر آسمان پرستاره روستا. که حالا می فهمم چه همه حق داشتند هوایی شوند و بزنند به جاده، اسبشان را هی کنند و بروند در پی کسی. پولکهای دور روسریشان جرینگ جرینگ صدا کند و باد موهایشان را ببرد با خودش و عطرشان بپاشد در هوا. و بوی زن بنشیند بین ذرات هوا، مثل بوی جنگل، بوی خاک، سرکش و ناآرام و وحشی ... حسی بود در فضا، سیالی نرم و جاری. انگار کن رازی پخش شده در هواش، نرمه قدمهایی مثل باد، تلنگری، لرزشی، صدایی، آوایی در کنار رودخانه،  که آهای بانو بگیران مرا، افق منتظر است و یک رد از غبار ...  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو