پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۱

دو برش از دیروز

ساعت 10 می رسم میدان انقلاب. یک در میله ای گذاشته اند با تابلوی ورود ممنوع. میدان را دور می زنم و زیر لب غر می زنم که مرده شور خود.جوشانتان را ببرند. بلوار کشاورز به سمت بالا، همه خیابانهای منتهی به انقلاب همان در، همان تابلو، به اضافه یک عالمه مامور. ماشین که هیچ، آدمهای پیاده را هم راه نمی دهند. تا فلسطین وضع به همین منوال است. از آنجا برمی گردم سمت انقلاب. میدان فلسطین می جوشد از اتوبوس و مامور. از چهارراه ولیعصر به بعد دیگر خبری نیست. آدم را یاد این کارتونهایی می اندازد که همه شهر آفتابی است و مردم دارند زندگیشان را می کنند مثل همیشه و یک تکه ابر کوچولو روی یک خانه بی وقفه دارد می بارد. کلاژ بامزه ای بود ... ساعت 3 رسیده ام نزدیک خانه. از جلوی زند.ان رجایی. شهر رد می شوم. جلوی در اصلی پوستر بزرگی است با چهره ای خندان و جمله ای در باب این حماسه ملی. صورتش طوری است انگار دارد به در زند.ان نگاه میکند. به در زند.ان نگاه میکند و می خندد. دستم می رود صدای ضبط را بلند می کنم. دارد می خواند : " تو که در دامانت لاله می جوشد سحر از چشمانت ژاله می نوشد وطنم ای دل ها جمله مجنونت

دردلهای زنانه

خواندن این  متن  خیلی طول کشید از بس چشمهایم پر اشک بود و خطوط را نمی دیدم. تمام که شد ماندنی نبودم دیگر، از شرکت زدم بیرون، قدمی زدم، سیگاری گیراندم و اشکی ریختم به اندازه همه غمهای این چندوقت، به خاطر همه زندگیهای نکرده و به خاطر همه حسهای ناشناخته. بهتر که شدم زنگ زدم به  فرناز  و در گوشش خواندم تو محشری دختر، محشر ... حالا دختر کوچک درون آرام گرفته، خیلی بهترم و تغییر آغاز شده به گمانم ...

ماجراهای من و پرسفون

کلاسهای شنبه از وقتی موضوعش شده ایزد بانوان حالم را بد می کند. از صبحش تب می کنم، گر می گیرم. نمی روم که، خودم را می کشانم تا کلاس. دیروز حالت مادری را داشتم که دست بچه سرتقش را گرفته می کشاند و او خودش را به مریضی زده، جیغ و گریه راه انداخته، حالا سفت سرجایش ایستاده که نمی آیم. تمام وزنم در سرم بود انگار، قدم از قدم نمی توانستم بردارم. بهش گفتم بمیری هم می برمت، پس آدم باش. بغض داشت وقتی رسید به کلاس. بغضش بیشتر شد وقتی شنید داری برای تامین امنیت جان می کنی، کار تو نیست، رها کن کسی بیاید تامینش کند. می گویم گشتم نبود، نیست. کلاس می خندد، اما درد است که در من می پیچد از این حس رهاشدگی. از این نیست ای که هر روز دارد تلختر و بزرگتر می شود برایم. آنقدر که وقتی آخر کلاس الی می گوید خوب راست می گوید، یک مدت کار نکن، سرش داد می کشم که همه تان فقط می گویید این کار را نکن، هیچ کدامتان نمی گویید چه کار کنم. و کلا هم می دانم که دارم چرند می بافم، این خودمم که باید کاری کنم، حسم اما مثل فضانوردی است که همینطور معلق است و نمی داند آخر این سیاهی چیست و نمی داند اصلا آخر دارد و هیچ کس هم پیدا نمی

عتیقه فروشی و چنگ و من

چنگ را گذاشته پشت ویترین. از این مغازه هایی که ویترینش را مخمل تیره کشیده و تویش تاریک است و اگر بخواهی بروی داخل لابد باید در را هل بدهی چون راحت باز نمی شود و شاید صدای خفیفی هم بدهد و یک زنگی بالای در تکان بخورد؛ شلق، شلق. بعد چشمهایت که به تاریکی عادت کرد و به ذرات معلق خاک، تازه پیرمرد را ببینی نشسته ته مغازه، بین یک عالمه خنزر پنزر عتیقه، چشمهایش را ریز کرده، زل زده بهت.  بیرون باران بیاید اصلا و تو دلت گرفته باشد و همه خواب باشند. از کنار رودخانه بروی نرم نرم و هوا بوی جادو بدهد. یک باریکه نور خودش را بکشد تا وسط سنگفرش، برسد به پاهایت، عمود بیاید بالا، تمامت را بگیرد، تو بشوی مرز بین روشنایی و تاریکی، ته نور وصل باشد به چنگ پشت ویترین. نگاهش کنی و بخندد. سراپا خیس در را هل بدهی، زنگ بالای در شلق شلق صدا کند، جادو از لای در خودش را بچپاند تو و پیرمرد زل بزند در چشمها و تو اشاره کنی به چنگ. سرش را تکان بدهد به علامت نه و داستانی بگوید از چنگی با نغمه سحرانگیز که هرکس بنوازدش تا ابد نمی ایستد از نواختن و هرکس بشنودش تا ابد صدایی نمی شنود، از بس گوشش پر می شود از این نغمه. و تو ی

درس

من آدم تلویزیون بینی نیستم. نه به خاطر پز روشنفکری، وقتش را ندارم. اما یک برنامه هست که از دستش نمی دهم.  Project Runway   که زمزمه ترجمه اش کرده پروژه مد. یک مسابقه است برای انتخاب بهترین طراح لباس و آنقدر دیدن اینهمه خلاقیت و ایده پردازی جذاب هست و کیف دارد که آدم خفّت تماشای یک همچین کانالی را به جان بخرد. غرض از این مقدمه اما چیز دیگری است. سری قبل این مسابقه یکی از شرکت کنندگان که در نهایت جزء چهار نفری بود که به مرحله آخر هم رسید  مرد 36 ساله  ای بود با یک سری خالکوبیهای عجیب که کاملا متمایزش کرده بود از بقیه و با یک داستان زندگی نه چندان معمولی. اینکه از بچگی زندگی آشفته ای داشته و از 15 سالگی مواد مصرف کرده و تا 6 سال قبلتر هم گرفتار بوده، تا یک روزی در نهایت ناامیدی تصمیم می گیرد که خودش را بکشد. همان روز هم اتاقیش از کار اخراج می شود،  زودتر برمی گردد و نجاتش می دهد و بعد می بیند که انگار نباید بمیرد، باید بماند و به زندگیش معنا بدهد. حالا مزون خودش را دارد و دوست دختری و یک پسر کوچک و اینکه آمده در مسابقه تا به خودش ثابت کند تمام این 5 سال راه را درست رفته. بعد یک خانمی هم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها/ توبه از مى وقت گل دیوانه باشم گر کنم

- بعد از مدتها زنگ زده، دارد خاطره تعریف می کند از دبیرستان. می گوید بچه ها بهت می گفتند آرمان گرای مزخرف و می خندد ... - جنون حس عجیبی است. جایی مثل ته حادثه. مه غلیظی است، می آید کم کم و آغشته ات می کند. آغشته می شوی به جنون و بعد هرجا که چشم بگردانی می بینی اش، تو بگیر معیار بودن اصلا. دختر با همه کوچکی اش این را می دانست. جنون شد معیار بودنش ... - پشت کنکوری بودم. آلبومی آمده بود  آخرین غزل . شده بود همراه همه روزهایم. بعدها در نقدش نوشتند به خاطر فضای سیاه و انتقادی اش اقبال عمومی نیافت. آخرین غزل ماند برای خودم، یک جور اقبال شخصی. ذکر می گفتم با شعرهایش، با کسی که قرار بود از ترانه ها تنها بیاید. قرار بود یکی از این قطعه ها* بشود فرش قرمز کسی که برای اولین بار پا به خانه ام می گذاشت و بر دلم. ورد زبان هست هنوز و روزی شاید ... - یک روز نشسته بودم ته کلاس با یک مانتو و شلوار سورمه ای بدقواره، کتاب می خواندم. گلوله دختران سورمه ای پوش کلاس روی عکس دوست پسر فلانی. بعد گلوله خراب شد سرم که تو چرا تنهایی؟ چرا نداشت. دلم نلرزیده بود، کسی که از راه برسد، دلم هری بریزد و بدانم او