دردلهای زنانه
خواندن این متن خیلی طول کشید از بس چشمهایم پر اشک بود و خطوط را نمی دیدم. تمام که شد ماندنی نبودم دیگر، از شرکت زدم بیرون، قدمی زدم، سیگاری گیراندم و اشکی ریختم به اندازه همه غمهای این چندوقت، به خاطر همه زندگیهای نکرده و به خاطر همه حسهای ناشناخته. بهتر که شدم زنگ زدم به فرناز و در گوشش خواندم تو محشری دختر، محشر ...
حالا دختر کوچک درون آرام گرفته، خیلی بهترم و تغییر آغاز شده به گمانم ...
نظرات
ارسال یک نظر