پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۰۹

من این روزها

  کار درست شاید این باشد که گاهی گوش بسپری به فرمان دل و آدمها و مناسباتشان را فراموش کنی . کار درست شاید این باشد که چند لحظه فقط چند لحظه فقط و فقط به خودت فکر کنی. و رها کنی هرچه که در دنیاست و بگذاری زندگی جریان داشته باشد همانطور که می خواهد. و آدم ها بیایند و بروند به هم طعنه بزنند فحش بشنوند کار بکنند عاشق شوند دعوا کنند ... زندگی کنند به سبک خودشان. و تو بنشینی در حاشیه به تماشا و بگذاری در سایه روشن حضورت زندگی نورهای کشدار بی رمق از مرکز گریخته اش را بپاشد رویت و تو را که چشمانت را بسته ای نگه دارد از آن همه ساعت های شلوغ و پرازدحام و بگذارد دور از هیاهو در حاشیه خلوت زندگی برای خودت رویا ببافی فارغ از هرآنچه که باید و هرآنچه که نباید. کار درست شاید این باشد گاهی...

فراموشی

  یادم باشد  بنویسم بر برگه ای بچسبانم به در اتاق  که "زندگی چیز خوبی است."  و تکرارش کنم روزی ده بار  و لبخند بزنم  به اندازه سه قاشق چایخوری در روز  و بشمارم ثانیه ها را  شصت بار در دقیقه  تا شاید یادم برود  زندگی بدون بعضی آدمها  اصلا هم چیز خوبی نیست...  پینوشت:   برای   کتایون  و برای   امیرحسین کامیار   که دوست دارم فکر کنم برمی گردند خیلی زود و برای تمام دوستان نادیده ام

بوسه

  و من از بس  مرده ام  در انتظار یک بوسه  برای دوباره زنده شدن  می ترسم  بوسه که نه  حتی تلنگری  خاک کند  جسد پوسیده ام را

دوستی

  نمی دانم می دانی یا نه؟ دوستی با دوستی فرق دارد.رنگ و طعمشان- جنسشان- مدلشان با هم فرق دارد. از بین تمام آدمهای رنگ و وارنگ دور و برت فقط بعضیها هستند که می توانی در حضورشان خودت باشی. آن لبخند مسخره رضایت را پاک کنی از صورتت و خودت باشی همان طور که همیشه آرزو کرده ای که باشی. نه اینکه بقیه دوستانت بد باشندها. نه اصلا. فقط بعضی وقتها دلت می خواهد حرف بزنی از دغدغه هایت و این حرف ها را فقط بعضی آدمها می فهمند. با آنها می شود ساعتها صحبت کرد بی آنکه موضوعش مد سال و مجلس خواستگاری و مهریه فلان کس باشد. با این آدمها می شود فیلم دید. می شود ساعتها در صف جشنواره ایستاد. می شود در یک سالن شلوغ منتظر شروع یک نمایش ماند. می شود آن مغازه کوچک خیابان انقلاب را برای پیدا کردن یک کتاب زیر و رو کرد. می شود ساعتها قدم زد و حرف زد. گاهی دعوا کرد بر سر کارگردان مورد علاقه. بحث کرد راجع به آنچه تازگیها دیده و خوانده ایم. می شود ساعتها در برابر یک تصویر ایستاد و شرح داد حسی را که شاید خیلی توضیح دادنی نباشد. می شود مرور کرد خاطرات صحنه را با هم. می شود آرزو کرد بلند پروازی کرد. گاهی می شود با یک دوست ا

تولدانه

  و من به دنیا آمدم. ۲۷ سال پیش. میان دردهای مادرم و گریه های مادربزرگم و فریادهای پدرم که " بچه مهم نیست مادرش را نجات دهید." در شکوفه بارترین ماه خدا . و من نمی دانم چه کسی  اولین خوش آمد را  گفت به آن موجود دو کیلو و هشتصد گرمی زیر دستگاه.  اما چه اهمیت دارد مهم این است که من به دنیا آمدم... تولدم مبارک

خاطرات یک مرده

  ایستاده بودم بالای سرش و نگاهش می کردم. نگاه که نه کشفش می کردم. اولین باری بود که می توانستم این طور ببینمش از همه جهت این طور کامل. ظاهرش و باطنش را با هم. نگاه که نه درک می کردم. ذره ذره اش را جزء به جزءاش را. ناگهان دیدم که خون در راهش به مغز متوقف شد. دیدم که خون به مغز نرسید. دیدم که مغز جمع شد کوچک شد.و بعدش تونلی بود که مرا با خود می برد معلق و رها.با چنان سرعتی پیش می رفتم که احساس می کردم پوست صورتم کشیده می شود. اما روی زمین نبودم. انگار که جاذبه ای نبود و من همین جور وسط زمین و هوا به سوی روشنایی ته تونل کشیده می شدم. خاطراتم تمام و کمال از روی دیوارهای تونل عبور می کردند مثل فیلمی که بر پرده سینما پخش می شود و صداهاشان در هم گره می خورد و من هیچوقت این قدر همه خاطراتم را با هم ندیده بودم. و من هیچوقت این قدر سبک نبودم. چشم دوختم به آن روشنایی انتهای تونل و گذاشتم آرامشی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم جاری شود در من. ایستاده بودم بالای سرش دوباره. این بار می شناختمش و دیگر شگفت زده نگاهش نمی کردم. درکش می کردم و این بار تعجب نمی کردم انگار که از ازل همینطور بوده و تا اب

عشق

  ... میان عاشق و معشوق هیچ فاصله ای نیست. یعنی اینکه معشوق عاشق را می خواسته است پیش از زمانی بوده که عاشق معشوق را می خواسته است. بلکه باید گفت همه ناز و کرشمه های معشوقانه ابتدا از عاشق سر می زند. زیرا که عاشق پیش از وجود خویش خواستار معشوق نبوده است اما معشوق پیش از وجود عاشق خواستار عاشق بوده است. چنانکه شیخ ابوالحسن خرقانی گفته است:" خواست او بود که ما را خواست!"  چه آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم؟ که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم مرا گر مایه ای بینی بدان کان مایه او باشد بر او گر سایه ای بینی بدان کان سایه من باشم... *مرصاد العباد من المبداء الی المعاد اثر نجم الدین رازی

روزهای خالی

  می خواستم بهت بگم چقدر پریشونم دیدم خودخواهیه دیدم نمی تونم تحمل می کنم بی تو به هر سختی به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی... دیدید بعضی وقتها یه شعر یه جمله یه حرف یه آهنگ ... انگار برای شما گفته شده انگار برای شما ساخته شده. یعنی من دیروز رسما مصداق تمام قد این آهنگ احسان بودم. به خدا 

لحظه عاشقی

  زندگی برای من آن لحظه ای است که در جذبه چشمان تو گم می شوم...

1400

  نشسته ام توی اتاقم. دو خط می خوانم دوخط می زنم دو خط می کشم دو خط می نویسم دو خط تمرین می کنم و وسط تمام این خط خطیها گاهی هم با خود فکر می کنم همتی باید برای جمع کردن اتاق. و بعد با خودم می خندم که از تو کدبانو در نمی آید.هنوز هم مثل قبل نه کار خانه بلدم نه آشپزی. و از این خیره سری خودم در انجام ندادن کارهایی که دوست ندارم غرق لذت می شوم درست مثل یاد نگرفتن زبان انگلیسی. مادرم در را که باز می کند تا می آید چیزی بگوید نیشم را برایش باز می کنم. نگاهی به اتاق آشفته ام می اندازد و به ساعت یعنی "برو بخواب می دونی ساعت چنده؟"  و من تا می آیم لب باز کنم خودش می گوید:" می دونم. سه دسته موجود تو دنیا هستن که شبها نمی خوابن." و با هم تکرار می کنیم:" جغدها- خفاشها- معمارها" و می رود که بخوابد و من باز بر می گردم وسط خط خطیهایم. از وقتی زندگی کارمندی را رها کرده ام تا هروقت که دلم بخواهد بیدار می مانم. آخر چند وقتی است که دفتر خودم را راه انداخته ام.  دفتر خودم . دلم غنج می رود. اما فرصت خیال پردازی ندارم. متنم را می گیرم دستم و شروع می کنم از حفظ خواندن. فردا نبای

بهار یخی

  گاهی هم این جوری است دیگر. آدم نوشتنش نمی آید از بس دلش مانده پیش جوانه های سرمازده. که هی فکر می کرد بهار می آید و یخ دلش آب می شود عاقبت. نمی دانست خودش خوب نمی شود که هیچ بهارش هم دیگر بهار نمی شود از بس پر شده از این دانه های سفید معلق در زمان ... و خوب می داند هرقدر هم که آفتاب زورش بچربد به این برف باز بدجور سردش می شود وقتی باد در آغوش خالیش می پیچد...

تنهایی دلچسب

  خواستم چیزی بگویم برای کسی یاد تو افتادم پی ات گشتم میان رویاهای پاشیده ام کنار دیروزهای رنگی گم شده بودی یا فراموشت کرده بودم من که لابه لای تپش های قلبم هم نبودی حتی می بینی بعد از آن همه دیگر نیستی به همین راحتی و قلب من این روزها تنها زدن را خوب مشق می کند...

در مقام اشیا

  مادرم دیشب تعریف می کرد که استاد عرفانش در جلسه دیروز در مورد ذکر اشیا صحبت کرده. اینکه تمام عالم ذکر پروردگار را می گویند. که اگر گوش جان داشته باشی برای شنیدنش آن وقت می بینی که اشیایی که تو بی جانشان می پنداری و هرجور که دوست داری با آنها رفتار می کنی مثلا همین دیوار که در زمان عصبانیت با مشت بر آن می کوبی یا آن گلدانی که از بی حواسی ات پرت می شود و می شکند همین میز همین مبل همین تخت و ... همه همه پروردگارت را ستایش می کنند آن هم آن چنان عاشقانه که تو از انسان بودنت شرمگین می شوی. و فکرش را بکن اگر گوش جان داشتی چه چیزها که نمی شنیدی و درست به همین خاطر است که باید حواست باشد که با هرچیزی چه رفتاری داری. که باید تشکر کنی از هر وسیله ای که کاری برایت انجام می دهد. که دیگر نمی توانی با خودخواهی با آنها برخورد کنی. که اگر احترامشان را نداشته باشی دقیقا زمانی که خیلی بهشان احتیاج داری حقت را کف دستت می گذارند. و می دانید من به چه فکر می کنم؟ اینکه بعضی از ما حتی برای انسانها هم چنین ارزشی قائل نیستیم. گاهی با خود فکر می کنم انسان بودن خطیرترین وظیفه ای است که در زندگی بر دوشمان است. گ

یک سکانس از زندگی من

  نمای خارجی                                                                                                                       یک شب نسبتا سرد بهاری در اواسط فروردین شاید ۱۷ ماه .ساعت حدود ۹ شب. من در تاکسی. مادر پشت خط(فقط صدایش شنیده می شود.)     من: بله مادر: کجایی پس؟   من: تو تاکسی ام. دارم میام. مادر: بابا دیر شد.مگه امشب قرار نبود بریم خونه آقای ... من: شما که می دونی من همیشه همین موقع از سرکار برمی گردم.  مادر: بله می دونم. حالا بجنب.دیر شد.   من:من نمی یام. خیلی خسته ام.   مادر: حالا کجایی؟ ما قول دادیم. مردم که مسخره نیستن.   من: خوب شما برید. من که با شما کار ندارم.    مادر: شما تشریف بیارید خونه که بریم. من:من که صبح گفتم نمی یام.    مادر: ببین همه معطل تو هستن ها.می خوایم شام بخوریم.دیر شد بابا  من: خوب شما شامتون را بخورید. من خودم میام یه چیزی می خورم. گفتم که... نمی یام مادر: نمی یای که نمی یای.کی با اومدن تو کار داره. نون پیش توئه. با چی شام بخوریم؟... (لحظه ای سکوت)راستی نون خریدی؟...       

از این بهار سرد

  یه میز را تصور کنید تو تقاطع دو دیوار تو یه اتاق. تو کنج یه آتلیه. یه آتلیه با ۸ نفر آدم. پشت این میز یه نورگیر هست با شیشه های سرتاسری. و این طوریه که عکس مانیتور روی میز می افته روی شیشه. همچین صاف و واضح عینهو آینه. صاحب این میز همش سرش تو کار خودشه اما نمی دونه چرا اون ۷ نفر دیگه همش سرشون تو کار اینه. برای همین مجبوره پنجره پشت سرش را باز بگذاره که هی تو مانیتورش سرک نکشن. این یارو صبح که داشت از خونه بیرون می زد هوا خوب بود. حداقل تو ده اونا هوا خوب بود. اما همین که تو شهر شما از اتومبیل کرایه پیاده شد واویلا... فکرش را بکنید اون تو تابستون هم با پتو می خوابه از بس هیچ وقت گرمش نمی شه. آن وقت وایساده بود وسط اون همه هوای سرد بی هیچ پوشش ضخیمی. یحتمل یخ میزد. از سر ۶۴ تو کردستان تا اون یکی سرش تو یوسف آباد هیچ وقت مسیری به این سردی را تو زندگیش نرفته بود. آن قدر که تو اون یکی سرش سوار تاکسی شد. بعد هی با خودش فکر کرد که چطور هرروز این راه را پیاده می رفته از کنار جوی آبش و سرشاخه ها را می شمرده و همین جور دل دل کنان می رسیده شرکت. چطور تا حالا یخ نزده؟ همین که تاکسی سر کوچه وایس

از ایده تا فرم

  فقط خدا می داند که چه قدر سخت است زمانی که ایده هایت خط نمی شود. اصلا سخت ترین قسمت ماجرا همین جاست. همین خطهایی که باید روایت کنند چیزهایی را- تو اسمش را بگذار کانسپت ایده دغدغه- و نمی شود که نمی شود. در را می بندی خود را حبس می کنی و فکرت را مثلا رها. کاغذهایت  پر از خط می شود و دوروبرت پر می شود از کاغذ و خودت پر می شوی از چیزی که بقیه می گویند خالی. خلاقیتت ته می کشد و فکر می کنی که دیگر امکان ندارد پروژه دیگری را به سرانجام برسانی که هرچه داشته ای قبلا خرج کرده ای که بیشتر چیزی نداری. بعد هی به خودت فحش می دهی که این رشته بود خواندی تو که استعدادش را نداشتی. خوب می رفتی از این رشته های دو دو تا چهار تایی می خواندی. از همان هایی که برای هر مسئله اش فرمولی را کس دیگری جای دیگری زمان دیگری پیدا کرده. از همان هایی که مسئله هایش درگیرت نمی کند شخصی نمی شود خودش را هی نمی چپاند در زندگیت. از همان هایی که جواب هایش همیشه یکی است که کاری به جغرافیا ندارد که کاری به فلسفه به تمدن به فرهنگ ندارد که کاری به تو ندارد. اصلا آن موقعها که هی تکرار می کردی "یا معماری می خوانم یا اصلا دانشگ