یک سکانس از زندگی من
نمای خارجی
یک شب نسبتا سرد بهاری در اواسط فروردین شاید ۱۷ ماه .ساعت حدود ۹ شب. من در تاکسی. مادر پشت خط(فقط صدایش شنیده می شود.)
- من: بله
- مادر: کجایی پس؟
- من: تو تاکسی ام. دارم میام.
- مادر: بابا دیر شد.مگه امشب قرار نبود بریم خونه آقای ...
- من: شما که می دونی من همیشه همین موقع از سرکار برمی گردم.
- مادر: بله می دونم. حالا بجنب.دیر شد.
- من:من نمی یام. خیلی خسته ام.
- مادر: حالا کجایی؟ ما قول دادیم. مردم که مسخره نیستن.
- من: خوب شما برید. من که با شما کار ندارم.
- مادر: شما تشریف بیارید خونه که بریم.
- من:من که صبح گفتم نمی یام.
- مادر: ببین همه معطل تو هستن ها.می خوایم شام بخوریم.دیر شد بابا
- من: خوب شما شامتون را بخورید. من خودم میام یه چیزی می خورم. گفتم که... نمی یام
- مادر: نمی یای که نمی یای.کی با اومدن تو کار داره. نون پیش توئه. با چی شام بخوریم؟... (لحظه ای سکوت)راستی نون خریدی؟...
نظرات
ارسال یک نظر