پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۳

رقصی چنین میانه میدان

سرم گرم بود، دلم هم، دستهایی که در آغوش می کشاندنم هم. چراغها خاموش بود، عده ای می رقصیدند و من بی نقابترین شب زندگی ام را گذراندم. چند شب گذشته، اما اگر هنوز نشئه اش با من است پس لابد جایی در روحم تکان خورده، چیزی در من رفته سرجایش و من الان جای درستی ایستاده ام. فتح الفتوح است برای من، همین که جان نکندم، حرص نخوردم و همه چیز همان شد که باید. من... این من که عمری خواسته بود همه چیز سرجایش باشد و سرآخر گند زده بود ... همین من آنجور بود که باید. آنجور که عمری آرزویش را داشت و نشده بود هیچوقت. همیشه مانده بود بین یک سری اشتباه. آدمهای اشتباه، موقعیتهای اشتباه، زندگیهای اشتباه حتی. چشم باز کرده بود که من اینجا چه می کنم؟ حواسش نبود چیزی را می نمایاند که نیست. شده بود آدم توضیح بدهی که من چنین و من چنان. باورش هم نمی کردند. حق داشتند. چیز دیگری می دیدند از او، خانم مهندس آرامِ آسه بیا آسه برو، دختر جسور درونم قدرت ابراز نداشت، تنم را گذاشته بودم در یک دایره امن،

تولد با یک لبخند گل و گشاد

30 سالگی هم تمام شد. خوب تمام شد، عجیب و شیرین. دارم طولانیترین تولد را تجربه می کنم از لحاظ  روزهای جشن طور و تبریک و کادو و ... همه جا نشانی از اردیبهشت من است، در گوشیم، در ایمیلم، دعوت می شوم مهمانی اسم من روی کیک است غافلگیر می شوم، می روم سر تمرین تولد می گیرند، می روم کافه دوستی، عده ای جمعند که تولد بگیرند، انگار همیشه همه جا کسانی حضور دارند که مهربانیهاشان مرا در بربگیرد. حواسشان به من هست و دستم را رها نمی کنند، شده با یک نوشته، با یک موسیقی، با یک لبخند، با یک حضور. انگار که اینجا عشق همیشه در مراجعه است ...

نفسی بیا و بنشین*

-  آقای طهماسبی راننده سرویس مدرسه مان بود. یک مینی بوس داشت که یک عالمه دختر بچه دبستانی درش ورجه وورجه می کردند و برایش سر و دست می شکستند. بچه ها حاضر بودند کف ماشین بنشینند اما سوار آن یکی سرویس نشوند. آقای طهماسبی هیچ وقت عصبانی نمی شد، حواسش به تک تکمان بود، با ما می خندید، بازی می کرد، بهمان شعر یاد می داد و می خواست که بلند بلند با هم بخوانیم. صدای آواز خواندنمان کوچه ها را برمی داشت. مادرها به همین صدا رسیدن سرویس را می فهمیدند. آقای طهماسبی عاشق دختربچه ها بود اما خودش دو تا پسر داشت. خودش می گفت من دو تا پسر دارم، صدها دختر ... چیزی که او را برای ما عزیز می کرد این بود که با اینکه خودش می دانست و ما هم الان می فهمیم که خرج زندگی اش از این راه درمی آمد اما او نمی خواست فقط کاری کرده باشد و پولی درآورده باشد. او ما را به شکل کیسه پول نمی دید. این درست که مهمترین نتیجه کار کردن همین قسمت مالی اش است اما همه اش که نیست وآقای طهماسبی این را خوب می دانست ... -  این روزها خیلی یادش می کنم. آدمها را می بینم که زندگیهاشان را خلاصه می کنند در یک چیز، در یک هدف و بی خیال بقیه ابع