رقصی چنین میانه میدان

سرم گرم بود، دلم هم، دستهایی که در آغوش می کشاندنم هم. چراغها خاموش بود، عده ای می رقصیدند و من بی نقابترین شب زندگی ام را گذراندم. چند شب گذشته، اما اگر هنوز نشئه اش با من است پس لابد جایی در روحم تکان خورده، چیزی در من رفته سرجایش و من الان جای درستی ایستاده ام. فتح الفتوح است برای من، همین که جان نکندم، حرص نخوردم و همه چیز همان شد که باید. من... این من که عمری خواسته بود همه چیز سرجایش باشد و سرآخر گند زده بود ... همین من آنجور بود که باید. آنجور که عمری آرزویش را داشت و نشده بود هیچوقت. همیشه مانده بود بین یک سری اشتباه. آدمهای اشتباه، موقعیتهای اشتباه، زندگیهای اشتباه حتی. چشم باز کرده بود که من اینجا چه می کنم؟ حواسش نبود چیزی را می نمایاند که نیست. شده بود آدم توضیح بدهی که من چنین و من چنان. باورش هم نمی کردند. حق داشتند. چیز دیگری می دیدند از او، خانم مهندس آرامِ آسه بیا آسه برو، دختر جسور درونم قدرت ابراز نداشت، تنم را گذاشته بودم در یک دایره امن، به هرچیز جدیدی می گفتم نه. نقابم خوب بلد بود من را در بین خط قرمزهای واهی اسیر کند، آدمهای درست زندگی ام را بتاراند و فرصت تجربه را از من بگیرد. نقابم خوب بلد بود افسوس بکارد در زندگی ام و به اسم منطق، عقل، گناه، ایمان و ... جسارت مبارزه را در من بکشد. حالا اما از مرزهای امن زده ام بیرون و این طرف خط دنیای من است که جریان دارد، دنیای جدیدی که دارم کشفش می کنم، دارم خودم را کشف می کنم و و این بزرگترین دستاورد 31 سالگی است به گمانم ...
سرجای خودت که باشی، آدمها که درست باشند حتی هدیه ها هم همان است که باید. بعد از این همه سال که هی کادوهای فرمالیته گرفته ام، امسال برای هر کادویی که باز کردم یک جیغ بلند کشیدم. آدمی که برای تولدش شمعدانی هدیه بگیرد و بارون درخت نشین* و پل استر و جیگیلی بیگیلی دست ساز، حتما آدم خوشبختی است ...
- بارون درخت نشین، ایتالو کالینو، ترجمه مهدی سحابی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو