پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۰

زمزمه های عصر یک جمعه خلوت

این همه حسود بودم و نمی دانستم به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد به چشمهای آشنا و پرآزار، که بی حیا نگاهت می کند به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد، حسادت می کنم... من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم طبیعت پر از نفسهای آدمی است، که مرا وادار می کند حسادت کنم به تنهایی ام به جهان به خاطره ای دور از تو... مسعود کیمیایی

روزها را میشمارم به امید روزی که تمام شود

دارد می شود هشت سال. دوهزار و نهصد شب لعنتی سراسر کابوس. شصت و نه هزار و ششصد ساعت تنهایی بی نوازش بی آغوش. همه اش به امید روزی که این زندگی نکبتی تمام شود و بیاستم چشم در چشم خدا تا شاید او دستانم را بگیرد. لحظه لحظه اش را ساخته ام ، زندگی کرده ام، در ذهنم بارها نوشتمش، خطش زده ام، اصلاحش کرده ام درست مثل یک قصه، یک سناریو. به وضوح می بینمت وسط یک بیابان گل و گشاد. چشم دوخته ای به دهانم و من که سر تکان می دهم به سمت خدا که یعنی نه، نمی گذرم. و بعد تو التماس می کنی و من روبرمی گردانم . کشان کشان می برندت و تو التماس می کنی، دروازه جهنم را باز می کنند، هلت می دهند میان گودالی سرخ سرخ. صدایت دور و دورتر می شود، حتی اگر التماس هم کنی دیگر نمی شنوم... اما دیشب میان خواب فانتزی جدیدی آمد سراغم. ربطی به این ماجراهای اخیر دارد یعنی؟ دیدمت وسط یک بیابان گل و گشاد. خدا را دیدم با ریش بلند و عصایی مرصع که تکیه زده بود به عرش. دیدم که باز دچار حمله شدم. دیدم که اشکم ب

Rasgueado

بعضی چیزها هست در زندگی که برای من مثل راسکادو نوازی است. که هی از زیرش دررفتم و هی ندید گرفتمش. که هی استاد گفت راسکادو ،هی من برایش قطعات دیگر را رو کردم که سخت بود و خوب بلدشان بودم،که یعنی بگذر از این تکنیک، که مگر چند قطعه را می شود با این تکنیک زد. کسی نبود به من بگوید تو اصلا بگو یک قطعه حکایت همان حکایت شیر بی یال و دم است دیگر. حکایت همان حکایت قدیمی زندگی من است. ماندن میان مرزهایم از ترس اینکه مبادا آن ورتر به خوبی این ور مرز نباشم. حکایت جسارتی که نمی دانم در کدام گوشه دنیا باید پی اش بگردم. اما خوب یکی هم پیدا می شود این طوری که هیچ گوش به ادا اطوارهایم ندهد. من غر بزنم که نمی شود، او بیاستد پشت سرم انگشتانم را بچیند روی سیم. من بگویم نمی توانم، صندلیش را بکشد بنشیند روبرویم که:"هی گوگولی می تونی." و خودش شروع کند به شمردن که یک.و.دو.و.سه.و ...   و من با هربار تلاش نگاهش کنم ناامیدانه که ببین نشد و او لبخند بزند که غر نزن دختر با من بزن

من دختر بهارم

اینجا که منم شکوفه هست و قاصدک اینجا پنجره اش همیشه بهار است و من که همیشه عاشقم درست مثل بهار مثل اردیبهشت... - یادت هست شاهرخ ؟ روزی گفتی 27 سالگی بهترین سال زندگی هرکسی است قدرش را بدان.راست می گفتی. بود. تلخ بود، سخت بود، اما بهترین بود... - اس ام اس داده :"هی اردیبهشتی مرسی که به دنیا اومدی." یعنی دلم می خواست این قدر دور نبودی و می توانستم در آغوشت بگیرم و فشارت می دادم از این مهربانی مواج کلماتت. این دختر اردیبهشتی از دیشب دلش هی دارد غنج می زند از این همه محبتی که دور و برش را گرفته. شما تک تکتان نعمتید به خدا...

خالی

روزی آفتاب سُرخواهد خورد در اتاقت، راه خود را باز خواهد کرد از پنجره و خود را کج جا خواهد داد روی تنت. تو چشم باز خواهی کرد و خواهی دید که دیگر دلتنگ نیستی، دیگر کلافه نیستی، تنها نیستی. خواهی دید که دیگر نیستی. خواهی دید که نبودنت به هیچ کجای جهان هم نیست و  تو حالا  یک سایه ای، واقعی، که آفتاب همین طور لجوج لمیده بر پهلویت و دلت یک جور خوبی می شود وقتی فکر می کنی که دیگر قرار نیست در ترافیک بمانی، قرار نیست کارت بزنی، قرار نیست که هی خاطره ها را زیر ورو کنی، قرار نیست که هی منتظر بمانی، هی رویا ببافی ،هی آرزو کنی، هی آه بکشی، هی...   قرار است که همین طور با این آفتاب کجکی لجوج دراز بکشی اینجا و دلت یک جور خوبی بشود از این همه سبکی. فقط کاش گاهی کسی رد که می شود سرکی هم بکشد و ببیند که نیستی. لب هم ورنچید مهم نیست. همان که بفهمد نیستی ته دلت را خالی می کند. اصلا آدم گاهی تمرین نبودن می کند به شوق شنیدن صدای در ، به خاطر آن ماهی نرمالویی که هی لیز می خورد توی دلت هربار که کسی رد می شود و چه می رود بر تو و ماهی اگر رد شود ان کس که باید. اگر می دانستید این قدر صدای پایتان

خوشبخت باشید

من آن لحظه، میان آن کلمات عربی و شوق چشمانت، در کشاکش تمام آن امضاهای بی پایان می پاییدمت. می خواستم بدانی من هستم گاهی به شتاب، گاهی آرام، از پشت لنز دوربین وگاه گاهی از پشت پرده نازک اشکی که می نشست در چشمانم و به زور فرو می دادمش. می خواستم بدانی که هستم. حتی آن زمان که موقع بله گفتن زبانت گرفت ؛در آن موقع توپوق زدنت؛ می خواستم خم شوم، سر بزارم دم گوشت که من اینجایم داداشی پشت سرت، چشمانت را ببند و بگو. چشم که باز کنی می بینی تا رویاهایت دیگر راهی  نمانده. تو چشمت به عروست بود اما. نمی دانم فهمیدی یا نه؟ اشک هم ریختم در آغوشت. این را دیگر دیدی. نشد جلوی خودم را بگیرم. آخر بقیه چه می فهمند از تمام آن شبهایی  که دیگر نمی شود بی هوا سر خورد در اتاقت، از تمام فیلمهای ندیده ای که می شد تکیه زد به پاهایت و دید، از تمام آن کُشتیهای دم صبح که آخر یا سر تو می شکست یا من پرت می شدم پایین ، و یا از تمام رقصهای بی پایانمان در مهمانی ها و از تمام لحظاتی که می شد برادر من باشی اما شوهر کس دیگری هستی. کس دیگری که شوق چشمانت را یدک می کشد. اصلا می دانی درست است که این کس دیگر عزیز اس

من و جاده و دلتنگی

با اِتلی زدیم به جاده دیروز.  آخر می دانی این دل من هم دل است دیگر. تنگ می شود، می سوزد، لوسیش می آید، هوایی می شود. بعد نمی دانم می دانی یا نه. این جور وقتها باید بشود گوشی را برداشت ناغافل، بی فکر کردن به چیزی تکرار کرد:" هی جان من دلم هوایت را دارد. صدایش را می شنوی؟" اما برای من که آدمِ نشدنم  این جور وقتها باید زد به جاده، رفت تا جایی که هیچ بنی بشری صدای شکستنت را نشنود. یک جایی که بتواند خودش را بغل کند و هی زیر گوش دلش زمزمه کند صبر کن بانو تمام می شود. بعد پوزخند بزند به این بانو گفتن خودش، به خودش حتی و یادش بیافتد که چه همه تک مانده وسط این راه. جاده که باشد می شود باهاش همراه شد. می شود رفت تا جایی که یادت برود اینها همه دلخوشکنک است. یادت برود که این دل هم دل است دیگر گاهی تنگ می شود به خدا... *اِتلی نام همراه تازه است. به اندازه سیاه ورزشی بامزه نیست اما به شدت دوست داشتنی است. البته اگر از آن آمپر خراب بنزینش بگذریم که دیروز نزدیک ب

بهشت آنجاست که تو باشی

برای همین است که دوستت دارم! در خانه تو باد به شدت می وزد...! جان شیفته- رومن رولان

مرد بودن یا نبودن مسئله این است

فکرش را بکنید کسی را می شناسید از همان بدو تولد. بیست و هفت هشت سال زده اید در سر و کول هم، با هم بزرگ شده اید. پدرش دوست پنجاه ساله پدرتان است و یه جورایی برای خودت حکم عمو را دارد. شازده پسرش؛همان که با هم بزرگ شده اید؛ کلی رفیقتان بوده زمانی،کلی ازش خاطره دارید،کلی روزهای خوب را پشت سر گذاشته اید با هم. بعد یک هو غیب می شود. در جمعها حاضر نمی شود. کار را بهانه می کند و می رود که می رود و  دیگر نمی بینی اش. بعد از یک سال و اندی کسی زنگ می زند که فلانی برگشته اما دیگر آنی نیست که می شناختی اش. یعنی دیگر شازده نیست، یک خانم ترگل و ورگل است که از هر انگشتش هزار هنر می ریزد و خواستگارها پاشنه در خانه اشان را از جا درآورده اند. نیشتان را ببندید ماجرا به همان اندازه که خنده دار است رقت انگیز هم هست. البته نه برای خودش که گویا کلی دارد کیف می کند از این وضعیت بلکه برای ما که هی داریم فکر می کنیم اگر ببینیمش باید چه کار کنیم. یعنی من نمی دانم باید با آن ور معاشرت با پسرم باهاش روبرو شوم که مودب است و خانم است و همیشه یک لبخند ملیح دارد یا آن ور معاشرت با دختر را برایش رو کنم ک

از نوروزی که گذشت

روز نو شد نوروز بود انگار برای من اما بی تو بی روزی که از تو باشد هر روز روز از نو است روزی از نو می بینی   من هر روزم نوروز است اما هر نوروزی که پیروز نیست عزیز دلم...