زمزمه های عصر یک جمعه خلوت
این همه حسود بودم و نمی دانستم
به نسیمی که از کنارت
موذیانه می گذرد
به چشمهای آشنا و پرآزار،
که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد،
حسادت می کنم...
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفسهای آدمی است،
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهایی ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو...
مسعود کیمیایی
به نسیمی که از کنارت
موذیانه می گذرد
به چشمهای آشنا و پرآزار،
که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد،
حسادت می کنم...
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفسهای آدمی است،
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهایی ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو...
مسعود کیمیایی
نظرات
ارسال یک نظر