پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۷

خداحافظ سال سخت

در کاتالوگ نوشته بود ماهگونی غروب آفتاب. فکر کردم چه حال غریب خوشی است وقتی موهایم به رنگ غروب آفتاب باشد. ماهی نرمالوی درون دلم سرُ خورد و بهار داشت می آمد ... به خودم اما نگاه که کردم دلم گرفت. سربازی بودم از جنگ برگشته، خسته و خاکی. انگار کن لکه ای خاکستری لابه لای آن زنهای رنگیِ شادِ سرخوش. بی اغراق میانۀ جنگ بود آنجا که ما بودیم، میانۀ طوفان و ما یک سال بی وقفه جنگیدیم، شکست خوردیم، محاصره شدیم، سقوط کردیم حتی ... یک سال ماندیم میان طوفان، میان شب و صبح جایی بود دور، خیلی دور .... و ما مبارزانی برای ذره ذره نور، برای قطره قطره عشق. و ما مبارزانی برای خوشیهای کوچک ماندگار، برای مهر. و می دانی؟ عاشقی سهلترین ممتنع این دنیاست به گمانم. جایی از زندگی که نور دارد و شور اما دردناک است و سخت. این را بعدش فهمیدم وقتی که سال تحویل شد و کسی آوازی می خواند و آزاد دستم را گرفت و رقصیدیم ... در آغوش هم، تنگاتنگ. موهایم به رنگ غروب آفتاب بود و چشم که باز کردم دیدم انگار جهان با ما از در صلح درآمده، رسیده بودیم به ساحل، صبح شده بود و یک پرچم سفید کوچک جایی داشت تکان می خورد ...