خداحافظ سال سخت

در کاتالوگ نوشته بود ماهگونی غروب آفتاب. فکر کردم چه حال غریب خوشی است وقتی موهایم به رنگ غروب آفتاب باشد. ماهی نرمالوی درون دلم سرُ خورد و بهار داشت می آمد ... به خودم اما نگاه که کردم دلم گرفت. سربازی بودم از جنگ برگشته، خسته و خاکی. انگار کن لکه ای خاکستری لابه لای آن زنهای رنگیِ شادِ سرخوش. بی اغراق میانۀ جنگ بود آنجا که ما بودیم، میانۀ طوفان و ما یک سال بی وقفه جنگیدیم، شکست خوردیم، محاصره شدیم، سقوط کردیم حتی ... یک سال ماندیم میان طوفان، میان شب و صبح جایی بود دور، خیلی دور .... و ما مبارزانی برای ذره ذره نور، برای قطره قطره عشق. و ما مبارزانی برای خوشیهای کوچک ماندگار، برای مهر. و می دانی؟ عاشقی سهلترین ممتنع این دنیاست به گمانم. جایی از زندگی که نور دارد و شور اما دردناک است و سخت. این را بعدش فهمیدم وقتی که سال تحویل شد و کسی آوازی می خواند و آزاد دستم را گرفت و رقصیدیم ... در آغوش هم، تنگاتنگ. موهایم به رنگ غروب آفتاب بود و چشم که باز کردم دیدم انگار جهان با ما از در صلح درآمده، رسیده بودیم به ساحل، صبح شده بود و یک پرچم سفید کوچک جایی داشت تکان می خورد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو