پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۴

این من از حضور توست

دارم پوست می اندازم. دارم می شوم یک آدم دیگر و این را می بینم. انگار خودم را گذاشته باشم پشت سر، گاهی برمی گردم نگاهش می کنم و می بینمش که نشسته یک گوشه اما می دانم یک پوست خالی است. من را ندارد دیگر، درست مثل این فیلمهای حیات وحش. این روزها کولی ام، نا آرام و وحشی، هر لحظه تکه هایی از خودم را گوشه کنار جا می گذارم و در نقطه ای دیگر از نو متولد می شوم. رنگی ترم، پرشورتر. فاحشه ای در درونم رشد می کند که اتفاقا دوستش دارم. یک شکلی از من است که شوق زندگی دارد، هوس رهایی. من است که عمری همه خواسته اند نباشد. حالا اما ایستاده، موهایش در باد می رود و نور بر او می ریزد. در آغوش که گرفته می شود زندگی از همانجا آغاز می شود و این روزها وَه که مردهای اطرافش چه همه دوست داشتنی اند و چه قدر آغوش دارند برایش و چه قدر زن درونش همه اش مشغول پایکوبی است. چه قدر تعریف جدید دارد از جهان و چه همه را خودش تعریف می کند، انگار هرچه در مغزش بوده را ریخته دور، دوباره زندگی را از نو تعریف کرده بی همه آن ترسها، تابوها، خط قرمزها. دنیای خودش را می سازد این روزها با دستهایی که هنرمندترند، زنترند و گرمند به یک حضو