من و جاده و دلتنگی

با اِتلی زدیم به جاده دیروز.  آخر می دانی این دل من هم دل است دیگر. تنگ می شود، می سوزد، لوسیش می آید، هوایی می شود. بعد نمی دانم می دانی یا نه. این جور وقتها باید بشود گوشی را برداشت ناغافل، بی فکر کردن به چیزی تکرار کرد:" هی جان من دلم هوایت را دارد. صدایش را می شنوی؟" اما برای من که آدمِ نشدنم  این جور وقتها باید زد به جاده، رفت تا جایی که هیچ بنی بشری صدای شکستنت را نشنود. یک جایی که بتواند خودش را بغل کند و هی زیر گوش دلش زمزمه کند صبر کن بانو تمام می شود. بعد پوزخند بزند به این بانو گفتن خودش، به خودش حتی و یادش بیافتد که چه همه تک مانده وسط این راه. جاده که باشد می شود باهاش همراه شد. می شود رفت تا جایی که یادت برود اینها همه دلخوشکنک است. یادت برود که این دل هم دل است دیگر گاهی تنگ می شود به خدا...
*اِتلی نام همراه تازه است. به اندازه سیاه ورزشی بامزه نیست اما به شدت دوست داشتنی است. البته اگر از آن آمپر خراب بنزینش بگذریم که دیروز نزدیک بود مرا وسط راه بگذارد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو