خالی

روزی آفتاب سُرخواهد خورد در اتاقت، راه خود را باز خواهد کرد از پنجره و خود را کج جا خواهد داد روی تنت. تو چشم باز خواهی کرد و خواهی دید که دیگر دلتنگ نیستی، دیگر کلافه نیستی، تنها نیستی. خواهی دید که دیگر نیستی. خواهی دید که نبودنت به هیچ کجای جهان هم نیست و  تو حالا  یک سایه ای، واقعی، که آفتاب همین طور لجوج لمیده بر پهلویت و دلت یک جور خوبی می شود وقتی فکر می کنی که دیگر قرار نیست در ترافیک بمانی، قرار نیست کارت بزنی، قرار نیست که هی خاطره ها را زیر ورو کنی، قرار نیست که هی منتظر بمانی، هی رویا ببافی ،هی آرزو کنی، هی آه بکشی، هی...   قرار است که همین طور با این آفتاب کجکی لجوج دراز بکشی اینجا و دلت یک جور خوبی بشود از این همه سبکی. فقط کاش گاهی کسی رد که می شود سرکی هم بکشد و ببیند که نیستی. لب هم ورنچید مهم نیست. همان که بفهمد نیستی ته دلت را خالی می کند. اصلا آدم گاهی تمرین نبودن می کند به شوق شنیدن صدای در ، به خاطر آن ماهی نرمالویی که هی لیز می خورد توی دلت هربار که کسی رد می شود و چه می رود بر تو و ماهی اگر رد شود ان کس که باید. اگر می دانستید این قدر صدای پایتان را دریغ نمی کردید. آخ اگر می دانستید...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو