مرد بودن یا نبودن مسئله این است

فکرش را بکنید کسی را می شناسید از همان بدو تولد. بیست و هفت هشت سال زده اید در سر و کول هم، با هم بزرگ شده اید. پدرش دوست پنجاه ساله پدرتان است و یه جورایی برای خودت حکم عمو را دارد. شازده پسرش؛همان که با هم بزرگ شده اید؛ کلی رفیقتان بوده زمانی،کلی ازش خاطره دارید،کلی روزهای خوب را پشت سر گذاشته اید با هم. بعد یک هو غیب می شود. در جمعها حاضر نمی شود. کار را بهانه می کند و می رود که می رود و  دیگر نمی بینی اش. بعد از یک سال و اندی کسی زنگ می زند که فلانی برگشته اما دیگر آنی نیست که می شناختی اش. یعنی دیگر شازده نیست، یک خانم ترگل و ورگل است که از هر انگشتش هزار هنر می ریزد و خواستگارها پاشنه در خانه اشان را از جا درآورده اند. نیشتان را ببندید ماجرا به همان اندازه که خنده دار است رقت انگیز هم هست. البته نه برای خودش که گویا کلی دارد کیف می کند از این وضعیت بلکه برای ما که هی داریم فکر می کنیم اگر ببینیمش باید چه کار کنیم. یعنی من نمی دانم باید با آن ور معاشرت با پسرم باهاش روبرو شوم که مودب است و خانم است و همیشه یک لبخند ملیح دارد یا آن ور معاشرت با دختر را برایش رو کنم که شلوغ است و جیغ و جیغو و به شدت بی ادب. بعد اصلا نمی دانم می توانم جلوی خودم را نگه دارم و موقع گفتن اسم جدیدش نخندم. اصلا می توانم مستقیم نگاهش کنم بی که رد خنده در چشمهایم باشد. بعد تازه کلی سوال در ذهنم است که نمی دانم می توانم ازش بپرسم. ناراحت می شود یعنی یا اصلا من رویم می شود بپرسم؟ خوب درست است که دختر است اما عمر دختر بودنش به ٢ ماه هم نمی رسد، ناسلامتی ٢٧ سال پسر بوده ها. تازه مادرش به مادر ما گفته که چند تا خواستگار پر و پا قرص هم دارد. بعد گویا مادر ما هم آبی در چشم گردانده و آهی کشیده و زیر چشمی ما را نگاه کرده که شلنگ تخته زنان سر گذاشته بودیم پی برادر جان که پس گردنی اش یک موقعی بی جواب نماند خدای ناکرده . چون وسط همان جیغ و داد شنیدم که زیر لب داشت چیزی می گفت در مایه های اینکه فلانی ٢ ماهه کلی خواستگار پیدا کرده حالا تو با ٢٨ سال سن هی بالا پایین بپر. می بینید اوضاع به شدت رقت انگیز است...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو