خوشبخت باشید

من آن لحظه، میان آن کلمات عربی و شوق چشمانت، در کشاکش تمام آن امضاهای بی پایان می پاییدمت. می خواستم بدانی من هستم گاهی به شتاب، گاهی آرام، از پشت لنز دوربین وگاه گاهی از پشت پرده نازک اشکی که می نشست در چشمانم و به زور فرو می دادمش. می خواستم بدانی که هستم. حتی آن زمان که موقع بله گفتن زبانت گرفت ؛در آن موقع توپوق زدنت؛ می خواستم خم شوم، سر بزارم دم گوشت که من اینجایم داداشی پشت سرت، چشمانت را ببند و بگو. چشم که باز کنی می بینی تا رویاهایت دیگر راهی  نمانده. تو چشمت به عروست بود اما. نمی دانم فهمیدی یا نه؟ اشک هم ریختم در آغوشت. این را دیگر دیدی. نشد جلوی خودم را بگیرم. آخر بقیه چه می فهمند از تمام آن شبهایی  که دیگر نمی شود بی هوا سر خورد در اتاقت، از تمام فیلمهای ندیده ای که می شد تکیه زد به پاهایت و دید، از تمام آن کُشتیهای دم صبح که آخر یا سر تو می شکست یا من پرت می شدم پایین ، و یا از تمام رقصهای بی پایانمان در مهمانی ها و از تمام لحظاتی که می شد برادر من باشی اما شوهر کس دیگری هستی. کس دیگری که شوق چشمانت را یدک می کشد. اصلا می دانی درست است که این کس دیگر عزیز است به اندازه خواهر نداشته ام اما همه برادرها باید یک همچین آغوشی داشته باشند درست بعد از گفتن بله شاید خواهرشان زیر پایش یک هو خالی شده باشد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو