روزها را میشمارم به امید روزی که تمام شود

دارد می شود هشت سال. دوهزار و نهصد شب لعنتی سراسر کابوس. شصت و نه هزار و ششصد ساعت تنهایی بی نوازش بی آغوش. همه اش به امید روزی که این زندگی نکبتی تمام شود و بیاستم چشم در چشم خدا تا شاید او دستانم را بگیرد. لحظه لحظه اش را ساخته ام ، زندگی کرده ام، در ذهنم بارها نوشتمش، خطش زده ام، اصلاحش کرده ام درست مثل یک قصه، یک سناریو. به وضوح می بینمت وسط یک بیابان گل و گشاد. چشم دوخته ای به دهانم و من که سر تکان می دهم به سمت خدا که یعنی نه، نمی گذرم. و بعد تو التماس می کنی و من روبرمی گردانم . کشان کشان می برندت و تو التماس می کنی، دروازه جهنم را باز می کنند، هلت می دهند میان گودالی سرخ سرخ. صدایت دور و دورتر می شود، حتی اگر التماس هم کنی دیگر نمی شنوم...
اما دیشب میان خواب فانتزی جدیدی آمد سراغم. ربطی به این ماجراهای اخیر دارد یعنی؟ دیدمت وسط یک بیابان گل و گشاد. خدا را دیدم با ریش بلند و عصایی مرصع که تکیه زده بود به عرش. دیدم که باز دچار حمله شدم. دیدم که اشکم بند نیامد. دیدم که باز زبانم نچرخید، لال شدم. دیدم که باز به رسم دنیا همه چیز آوار شد سر خودم. دیدم که جنگ مغلوبه شد. خدا هم به نفع تو رای داد. دیدم که اینجا هم مثل دنیا باز آنکه همه چیزش را باخت من بودم تو که داشتی دست در دست فرشته ای می رفتی به بهشت و دروازه پشت سرت با صدای بلند بسته شد. سر که برگرداندم هیچ کس در آن بیابان نبود. خدا هم بار و بندیلش را جمع کرده بود و رفته بود. دروازه جهنم را هم بسته بودند و باز مرا تنها وسط برزخ جا گذاشته بودند...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو