نفسی بیا و بنشین*

-  آقای طهماسبی راننده سرویس مدرسه مان بود. یک مینی بوس داشت که یک عالمه دختر بچه دبستانی درش ورجه وورجه می کردند و برایش سر و دست می شکستند. بچه ها حاضر بودند کف ماشین بنشینند اما سوار آن یکی سرویس نشوند. آقای طهماسبی هیچ وقت عصبانی نمی شد، حواسش به تک تکمان بود، با ما می خندید، بازی می کرد، بهمان شعر یاد می داد و می خواست که بلند بلند با هم بخوانیم. صدای آواز خواندنمان کوچه ها را برمی داشت. مادرها به همین صدا رسیدن سرویس را می فهمیدند. آقای طهماسبی عاشق دختربچه ها بود اما خودش دو تا پسر داشت. خودش می گفت من دو تا پسر دارم، صدها دختر ...
چیزی که او را برای ما عزیز می کرد این بود که با اینکه خودش می دانست و ما هم الان می فهمیم که خرج زندگی اش از این راه درمی آمد اما او نمی خواست فقط کاری کرده باشد و پولی درآورده باشد. او ما را به شکل کیسه پول نمی دید. این درست که مهمترین نتیجه کار کردن همین قسمت مالی اش است اما همه اش که نیست وآقای طهماسبی این را خوب می دانست ...
-  این روزها خیلی یادش می کنم. آدمها را می بینم که زندگیهاشان را خلاصه می کنند در یک چیز، در یک هدف و بی خیال بقیه ابعادش می شوند یاد آقای طهماسبی می افتم. به پیشنهاداتم که نگاه می کنم، به روابط عاطفی که دور و برم جریان دارد و می بینم که چه قدر سریع می خواهند ماجرا را بکشانند به رختخواب یادش می افتم. شده ام مثل یک نوار ضبط شده که هی باید تکرار کند به خدا من هم می دانم که مهمترین بخش یک رابطه عاطفی همین قسمتش است اما همه اش که نیست. وقتی رها می شوم چون فرصت می خواهم تا باشم، تا باشد، تا ببینم دلم همراه تنم می شود یا نه و آدمها صبر نمی کنند، میگذرند و نمی مانند، حسم همان حس کیسه پول می شود. انگار کن که این دیگر من نیست که اهمیت دارد، جنسیتم است، من به عنوان یک هویت مستقل این وسط گم است. ما آدمهای همیشه در حال دویدنیم، آدمهای شتابزده ای که از هرچیزی فقط نتیجه آخرش را می خواهیم. لذت کشف، مزه مزه کردن، گام به گام پیش رفتن را یادمان رفته. یادمان رفته آدمها ارزش دارند گاهی برایشان صبر کرد. پا به پا رفتن را یادمان رفته. بی اغراق ما عشق را یادمان رفته. چشم دوخته به آن هدف نهایی، دیدن زندگی را یادمان رفته. ما قوانین طبیعت را یادمان رفته که اگر مسیر را درست برویم نتیجه نهایی حتمی است و پایدار. ما مسیرها را یادمان رفته. اصرار داریم که بپریم و برسیم و نمی فهمیم این رسیدن نیست، این فقط توک زدن است و شاکی می شویم چرا هیچ چیز ماندگاری نداریم در زندگی، چرا همه چیز در چشم برهم زدنی تمام می شود. یکی بیاید به ما بگوید این درست که ما در زندگیهامان روابطی را تجربه می کنیم اما کداممان می تواند مدعی شود که این تجربه ها را واقعا زندگی کرده است. ما نسل سُر خوردنیم، از روی وقایع، اتفاقات، آدمها، ما از روی دوست داشتنهایمان سُر می خوریم. برای ما هرچیزی از همان ابتدا در نقطه پایان است. غرقه شدن دیگر کار ما نیست و این خیلی غم انگیز است ...
-  دختربچه های کوچک آن روزها حالا زنهایی هستند که آقای طهماسبی را مثل یک پدر دوست دارند. او زمانی به ما نشان داد که ما را فقط به خاطر پولی که از پدر مادرهامان می گیرد نمی خواهد. امروز دخترهایش پول جمع می کنند تا مینی بوس اوراقی اش را با یک مدل جدید عوض کنند ...
* نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو/ که به تشنگی بمردم بَر آب زندگانی (سعدی)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو