بهار یخی

 گاهی هم این جوری است دیگر. آدم نوشتنش نمی آید از بس دلش مانده پیش جوانه های سرمازده. که هی فکر می کرد بهار می آید و یخ دلش آب می شود عاقبت. نمی دانست خودش خوب نمی شود که هیچ بهارش هم دیگر بهار نمی شود از بس پر شده از این دانه های سفید معلق در زمان ... و خوب می داند هرقدر هم که آفتاب زورش بچربد به این برف باز بدجور سردش می شود وقتی باد در آغوش خالیش می پیچد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو