ماجراهای من و پرسفون

کلاسهای شنبه از وقتی موضوعش شده ایزد بانوان حالم را بد می کند. از صبحش تب می کنم، گر می گیرم. نمی روم که، خودم را می کشانم تا کلاس. دیروز حالت مادری را داشتم که دست بچه سرتقش را گرفته می کشاند و او خودش را به مریضی زده، جیغ و گریه راه انداخته، حالا سفت سرجایش ایستاده که نمی آیم. تمام وزنم در سرم بود انگار، قدم از قدم نمی توانستم بردارم. بهش گفتم بمیری هم می برمت، پس آدم باش. بغض داشت وقتی رسید به کلاس. بغضش بیشتر شد وقتی شنید داری برای تامین امنیت جان می کنی، کار تو نیست، رها کن کسی بیاید تامینش کند. می گویم گشتم نبود، نیست. کلاس می خندد، اما درد است که در من می پیچد از این حس رهاشدگی. از این نیست ای که هر روز دارد تلختر و بزرگتر می شود برایم. آنقدر که وقتی آخر کلاس الی می گوید خوب راست می گوید، یک مدت کار نکن، سرش داد می کشم که همه تان فقط می گویید این کار را نکن، هیچ کدامتان نمی گویید چه کار کنم. و کلا هم می دانم که دارم چرند می بافم، این خودمم که باید کاری کنم، حسم اما مثل فضانوردی است که همینطور معلق است و نمی داند آخر این سیاهی چیست و نمی داند اصلا آخر دارد و هیچ کس هم پیدا نمی شود دستش را بگیرد، پایش را بگذارد روی زمین سفت ...
یادم باشد دفعه بعد بروم الی را سفت بغل کنم. یادم باشد خودم را هم سفت بغل کنم. طفلک از این خالی بودن پشتم خیلی می ترسد. خیلی ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو