درس

من آدم تلویزیون بینی نیستم. نه به خاطر پز روشنفکری، وقتش را ندارم. اما یک برنامه هست که از دستش نمی دهم. Project Runway  که زمزمه ترجمه اش کرده پروژه مد. یک مسابقه است برای انتخاب بهترین طراح لباس و آنقدر دیدن اینهمه خلاقیت و ایده پردازی جذاب هست و کیف دارد که آدم خفّت تماشای یک همچین کانالی را به جان بخرد. غرض از این مقدمه اما چیز دیگری است. سری قبل این مسابقه یکی از شرکت کنندگان که در نهایت جزء چهار نفری بود که به مرحله آخر هم رسید مرد 36 ساله ای بود با یک سری خالکوبیهای عجیب که کاملا متمایزش کرده بود از بقیه و با یک داستان زندگی نه چندان معمولی. اینکه از بچگی زندگی آشفته ای داشته و از 15 سالگی مواد مصرف کرده و تا 6 سال قبلتر هم گرفتار بوده، تا یک روزی در نهایت ناامیدی تصمیم می گیرد که خودش را بکشد. همان روز هم اتاقیش از کار اخراج می شود،  زودتر برمی گردد و نجاتش می دهد و بعد می بیند که انگار نباید بمیرد، باید بماند و به زندگیش معنا بدهد. حالا مزون خودش را دارد و دوست دختری و یک پسر کوچک و اینکه آمده در مسابقه تا به خودش ثابت کند تمام این 5 سال راه را درست رفته. بعد یک خانمی هم بود پایبند به اصول اخلاقی و چارچوبهای اجتماعی و فلان و بهمان. نسبت به این آدم موضع گرفت و هی جو را متشنج کرد. تا جایی که متهمش کرد به تقلب و اینکه این طراحی ها نمی تواند کار خودش باشد و او اساسا این توانایی را ندارد و کاری کرد که در آستانه حذف قرارش داد. اما هیات داوران رای داد که بماند. خوشمزه ماجرا اینجا بود که در رقابت نهایی عالی بود و شد نفر اول مسابقه و سر خانم آداب دان طبعا بی کلاه ...
اینهمه قصه گفتم تا برسم به اینجا که بگویم اینروزها ذکرم شده با خودم که کاش بفهمم اشتباهات پتک نیستند برای کوبیدن، داغ نیستند بر پیشانی و من قرار نیست کامل باشم و اصلا هیچ کس قرار نیست کامل باشد. که خودم را ببخشم و بگذارم همه چیز تمام شود. که باور کنم برندگان واقعی آنهایی هستند که بی گیر کردن به گذشته بلدند به زندگیشان معنا ببخشند ...
و یک کاش دیگر از آن ور قصه. کاش رها نکنیم آدمها را به اولین اشتباه. کاش ببخشیدها و متاسفم ها را بشنویم. کاش همه آدمها یک فرصت دوباره داشته باشند ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو