حضور

جمعه عصر شال و کلاه کردم برای دیدن "ایکاروس و ددالوس"*. در سالن انتظار یکی از بچه ها را دیدم که با دوستش آمده بود. سلام کردیم و بعد نمایش شروع شد، ردیفهایمان با هم فرق داشت، جدا افتادیم. بعدش هم شلوغ شد و دیگر هم را ندیدیم تا دیروز سر تمرین. آمده مرا کشانده کنار می پرسد ناراحت نشوی ها. اما تنها آمده بودی؟ می گویم خوب آره. برایش عجیب است، هی تا آخر تمرین آمده رفته، می گوید چه آدمی هستی، مگر می شود؟ و من انگار یک هو برگشته ام خودم را دیده ام از دید ناظر بیرونی. که حواسم نیست اما تقسیم کرده ام همه چیز را برای خودم. دوستهایم را در خانه هاشان می بینم، در یک جای ایستا و امن که بشود هرجور دلت بخواهد ولو شوی و حرف بزنی و معاشرت کنی، اما خیابان گردیها مال خودم است، کافه نشینیها، فیلم دیدنها و نمایشها، هرآنچه هوای زندگی است برایم. یک جور عجیب خوبی با خودم خوشم و این ترسناک است. اینکه دوست داشتنهایم را با کسی قسمت نمی کنم، این که خزیده ام در دنیای خودم و همه چیز در ذهنم اتفاق می افتد بی که نمودی در دنیای بیرون داشته باشد، انگار کن چشمهایم به سمت درون باشد. شده کسی پیامی فرستاده به کل از یادم رفته که چیزی گفته و منتظر جواب است. آدمها بی اهمیت شده اند، یادم نمی مانند، گیرم نمی اندازند، سُر شده ام، جاگیر نمی شوم. راستش از خود اینجوری ام می ترسم. که مبادا یادش برود پابه پا رفتن چگونه بود. که یادش برود نفس حضور می خواهد. از نسیم بی عشق می ترسم ...
*اجرایش که تمام شد، اما اگر دوباره اجرا شد بروید ببینید، که یکی از بهترینهای این سالها است ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو