سهم من از زندگی

 من یک قاب بزرگ دارم. قابی که زندگی در آن جریان دارد چنارهایی دارد که فقط سرشاخه هاشان پیداست. بالکنی دارد با بند رختی و زنی که گهگاه لباسهایش را می سپرد به بند و به باد. جوی آبی دارد که نمی بینمش اما صدایش همگام روحم می شود و وصلم می کند به زندگی. هوا دارد و نسیم. نسیمش هوای من را دارد گاهی مهمانم می شود و چرخی دور و برم می زند زندگی را از آن ور قاب می آورد تو و می گذارد کمی زندگی را نفس بکشم. میزم کارم را فراموش کنم رئیس را فراموش کنم و کمی زندگی کنم.


می نشینم اینجا پشت میزم و مثلا چشم می دوزم به مانیتور اما نگاهم...

نگاهم سرو سری دارد با این قاب. دزدانه می پایدش گاهی لبخندی هم می زند دستی هم برایش تکان می دهد. قاب هم می خندد لابد. هوای رها شده میان صورتش را ول می کند توی صورتم و دستانش را برایم می گشاید. چه کسی می گوید آغوشی برای من نیست؟ پنجره ام مرا در آغوش گرفته است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو