از این روزها

 غريبه شده ام با خودم اين روزها. شده ام مثل اسمي كه هرچه بيشتر تكرارش مي كني بي معناتر مي شود برايت. بي معنا شده ام براي خودم. ترديد اين روزهايم را كه بگيري ، هيچ از من نمي ماند. شهامتم را جايي كه نمي دانم كجاست جا گذاشته ام و همين طور مانده ام پشت خطوط بدنم.وقتی دستهايم خاليست از جسارت، تنم هم ديگر با من نيست. سفت چسبيده سرجايش و خيال تكان خوردن هم ندارد. آن من بدبين درونم  دست از سرم برنمي دارد و هي زهر مي ريزد در كلامم و هي زهر مي پاشد به دنيايم. و نمي گذارد چشمهايم مهربان باشد و نمي گذارد دنيا با من مهربان باشد.

 اما خوب گوش كن غرغرو ... اين بار ديگر نمي گذارم رنگي را كه جاري شده در زندگيم پاك كني. چند لحظه امان بده به این من بیچاره و فقط گوش کن .صدای قدمهایش را می شنوی؟ روياي تازه اي در راه است...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو