قوی بودن هنر نیست

بچه بودم. سوم یا چهارم دبستان. برادرم بی اجازه پیک شادیم را رنگ کرده بود. در فرآیند پاک کردن، پیکم پاره شد. یک ابرو باز شد وسط صفحه های میانی. مادرم می گفت کاری است که شده، یعنی بپذیر و برو رد کارت، گریه زاری هم ممنوع. مادرم نمی فهمید چه قدر برای من مهم است برنده شدن در این مسابقه. بوس و بغل هیچ وقت در کارش نبود. دوست نداشت دخترش لوس ننر بار بیاید، یک دختر قوی می خواست. آن موقع خدایی بود در زندگیم که ایمان داشتم هرکاری می تواند بکند. ازش خواستم معجزه کند، بخوابم، بیدار شوم، ببینم پیکم شده مثل روز اول. نفسم که از گریه رفت، خوابم برد. از خواب که بیدار شدم یک پیک چسب خورده داشتم. مادرم تمام تلاشش را کرده بود که کار تمیز باشد، خدا ولی هیچ کاری برایم نکرده بود. آن سال مسابقه را نبردم ...
امسال از همان ابتدا دارم داشته هایم را از دست می دهم. مادرم هنوز همان زن است، معتقد به مصلحت و حکمت و صبر. مادرم نمی داند دل آدم گاهی چه گرم می شود به یک دلخوشی کوچک، به یک هستم، به یک نوازش، به یک آغوش. من اما خسته شدم از بس زمین می خورم، خودم دست خودم را می گیرم، خاک سر زانو را می تکانم، اشکها را پاک می کنم و دوباره راهی می شوم. من خسته شدم از بس هرکه از راه می رسد همه بار را می گذارد روی دوش من، هی هم قرقره می کند فلانی قوی است، خودش از پس خودش برمی آید. فلانی گه خورده اصلا. فلانی حالا در نقطه صفر مرزی است. هیچ چیز ندارد. همه چیز از دست رفته. فلانی انگار تازه از مادر متولد شده، همانقدر بی دستاورد، همانقدر در ابتدای راه، نه انگار که سی سال رفت، تو بگیر به باد فنا. فلانی مانده پشت درهای بسته به دنبال یک روزنه امید. امروز یک ایمیل آمده آخرین روزنه را هم بسته. احمقانه است، اما نشسته هر چند دقیقه یک بار نامه را باز می کند شاید متنش عوض شود. دوست دارد بخوابد بیدار که شد ببیند همه چیز درست شده گل و بلبل اصلا. خدای چسبکی هم نمی خواهد خدای واقعی می خواهد که بلد باشد معجزه کند. اما خودش هم خوب می داند غرهایش را که زد اشکهایش را که ریخت  باید دست خودش را بگیرد برود یک گوشه فکر کند دوباره از کجا می شود شروع کرد، بی خدا، بی معجزه، بی همراه ...   

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو