دردلهای یک آدم که با دفاع فقط چند ساعت فاصله دارد

 می دانم ها که خبری نیست. که می روم و می آیند و یک سری سوال می پرسند من باب خالی نبودن عریضه و یک سری جواب می شنوند بی ربط و باربط. نمره ای داده می شود و خلاص. نیم نمره بالاتر و پایینترش هم خیلی توفیر نمی کند. بعد هم همه چیز یادت می رود انگار نه انگار که خانی آمده و رفته. فقط این بار مسئولیت را که می گذاری زمین روحت سبک می شود یک هو. دقیقا مثل بعد از کنکور می ماند. دقیقا فردایش صبح که از خواب بلند می شوی و ناخودآگاه داری برنامه می ریزی که کدام درس را اول بخوانی بعد یادت می افتد که ای بابا تمام شد رفت و یک خنده گل و گشاد می نشیند روی لبت. گیرم اصلا خوب هم نداده باشی امتحان را. همین نفسی که از سر آسودگی رها می کنی در فضا به دنیا می ارزد. همه اینها را می دانم اما نمی دانم چرا باز خوابم نمی برد از بس استرس دارم. فردا ساعت ۹ صبح پرونده ۲۱ سال درس خواندنم بسته می شود برای همیشه. برایم دعا کنید ... 

پینوشت : نمی دانم باز هم لازم به تذکر هست که بعضی زمانها را فقط با بعضی بودنها می توان از سر گذراند؟

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو