ارتباط دعوا و رفاقت یا چه قدر خوب که هستی

 دعوا هميشه هم بد نيست. اصلا مي داني آدم بايد كسي را داشته باشد كه بتواند باهاش دعوا كند. دعوا كه نه بيشتر گلايه، از آنهايي كه يك خط در ميان پر است از بهانه و از غر. بايد كسي باشد كه خط و ربطت را بداند. كه بلد باشدت و بتواني در حضورش نقاب كاملترين بهترين داناترين فداكارترينت را بگذاري كنار. آسان شوي و پرعيب و او بداند و بخواهدت. همين طورها بخواهد تو را همين طور كه كلافه اي و عاصي. كه بدخلقيهايت نرنجانتش. كه بنشيند نگاهت كند لبخند بزند گوش كند و ته همه بهانه جوييهاي بيخوديت آغوشت بگيرد. بايد كسي باشد كه بشود سرش فرياد كشيد و بداني كه نمي رود كه نمي رنجد كه مي شناسدت و مي داند بايد صبر كند خاموش شوي آرام شوي. تا بداني كسي هست پاي تو ايستاده حتي اگر تو بداخلاترين و بي انصافترين و بدترين آدم كره خاكي باشي. حالا بماند كه اين شكليش هيچ وقت نصيب من نشده و در بهترين حالتش چند تا ليچار لايت بارم كرده اند راهشان را كشيده اند و رفته اند. به اين هم كار ندارم كه مثلا خيلي وقت است  كه همديگر را نديده ايم يا مثلا تو آدم من نبودي و قلبم را نلرزاندي يا هرچي فقط خواستم بداني تنها كسي كه بازي من را فهميد تو بودي كه مي نشستي با صبر تمام چرنديات مرا گوش مي كردي بي عصبانيت بي رنجش بي قهر. و تهش يك لبخند گل و گشاد مي زدي و آن جمله معروفت كه "از خودم كه هيچ، از كس ديگري هم ناراحت بودي بيا دادش را سر من بزن." كه من هميشه داد ديگران را سرت مي زدم. كه من هميشه داد آنهايي را كه دوست ندارم سر آنهايي كه دوست دارم مي زنم. فقط خواستم بگويم چقدر خوب كه هستي جايي همين حوالي پشت اين سيمها كه مي توانم گه گاهي بار تنهاييهايم را روي دوشت بگذارم و تو بخندي و بگذاري آخر اين بازي كسي بازنده نباشد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو