سال موعود

چه خوب که من زنم. که می توانم گه گاه موهایم را بسپارم به باد و به قیچی. نشنوم صداهایی که می گویند چه حیف. حیف؟ حیف منم مانده میان این ترسهای مدام که پیچیده به این تارها، هی بلند شده، مرا تارانده به خود، خود را پیچانده به من. حالا اما روح سرکش درون آمده تا زیر پوستم، با دلم به دریا خواهد زد، قبلش مباداها را گذاشته ام جایی میان شن ها، اصلا شاید کسی را پیدا کنم بردارد با خود ببردشان، کسی شبیه مسافرهایی که به یک جای دور می روند، بی بازگشت. تجربه، گیرم تلخ، سخت، که نباید زندگی آدم را به گند بکشد. ترس اگر بفهمد اینها را خودش باید راهش را بکشد برود. وگرنه زنی که موهایش را سپرده به رد تیز قیچی یعنی جایی در روحش تکان خورده، یک جور خوب، یک جور بی رحم حتی. ترسها را می فرستد پشت آن شیشه ها که هرچه قدر هم گوش بچسبانی صدایی نمی شنوی و نگاهشان می کند که دارند می روند، دورِ دور و دستهایش هم در جیب  یعنی همین قدر بی دریغ. یک همچین زنی ام حالا، بارش را هم بسته، راهی خواهم شد، دلم هم، می رویم بگردیم کسی را پیدا کنیم بلد باشد با ما عاشقی کند. دستها نباید خالی بمانند، قلبها هم ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو